#عشق_به_شرط_ترس_پارت_3

_اره بیام نقشه هارو بدم.
_باشه بیا ما شرکتیم.
_پس تا نیم دیگه راه می افتم.فعلا.
_بای
گوشی رو سر جاش گذاشتم.عادت نداشتم گوشیمو همه جا با خودم ببرم واین مسِئله ای بود که همیشه مامان سرش با من جنگ و دعوا میکرد.میگفت اگه یه اتفاقی برا خودت یا من و بابات بیفته از اسمون که خبر برات نمیارن.ولی به قول معروف چون ترک عادت موجب مرضه منم عادتمو ترک نمیکنم!!
یه مانتو ابی نفتی و شلوار و شال خاکستریمو از تو کمد کشیدم بیرون.جلوی ایینه ایستادم تا دستی به صورتم بکشم.
از قیافه ام خداروشکر راضی بودم مخصوصا چشمام.چشمام یه رنگی بین ابی تیره و خاکستری بود.ابروهای کمونی با مژه های بلندی که حالت قشنگی به چشمام داده بود.بینی نه بزرگ و نه کوچیکی که به صورتم میومد لب و دهنمم معمولی بود.کلا میشه گفت تو دسته ی ادمای معمولی رو به زیبا بودم.
خط چشم باریکی پشت چشام کشیدم و کمی ریمل هم زدم یه رژ اجری هم زدم و تکمیل!!
لباسام و پوشیدم و شالمو تا حد ممکن جلو کشیدم.هیچوقت فکرم سمت چادر و این چیزا کشیده نشد ولی بخاطر حساسیت های بابا حجابم سفت و سخت بود.منم اولاش برام سخت بود ولی وقتی بهش عادت کردم دیگه نتونستم جور دیگه ای بگردم.
نقشه ها رو جمع و جور کردم و از اتاق اومدم بیرون.
_مامان من دارم میرم شرکت.
_به سلامتی زود برگردیا.
_چشم خداحافظ.
بعد از چشم غره ای که مامان رفت با سلام و صلوات از خونه زدم بیرون یه ماشین دربست گرفتم و راهی شرکت شدم.

حدود ساعت یک رسیدم شرکت پله ها و با عجله طی کردم و جلوی میز سارا ایستادم.
_دختر چه خبرته صدای کفشات تمام سالن رو گرفت.
در حالی که نفس نفس میزدم به اتاق مهندس اشاره کردم که سارا اجازه ی ورود رو بهم داد.دستی به شالم کشیدم و با لبخند وارد شدم.مهندس راد مرد تقریبا 50 ساله ای بود که فوق العاده خوش قلب و مهربون بود.پسرش توی یه تصادف فوت کرده بود و خانومشم فلج شده بود.و من ایشون رو مثل پدرم دوس داشتم
_سلام اقای مهندس حال شما؟؟
_به به سلام خانوم صالحی .خوبی دخترم؟؟
_قربون شما خانومتون خوب هستن؟؟
_خداروشکر الحمدالله بعد از عمل دومش حالش بهتر شده.
لبخندی زدم و نقشه هارو بهش نشون دادم که چنتا ایراد داشت.
_برو نقشه هاتو بده به خانوم صباحی تا درستشون کنه.
چشمی گفتم و نقشه هارو بداشتم و اومدم بیرون نقشه ها رو به مهندس صباحی دادم و خودم اومدم توی سالن کنار سارا نشستم.
_سارا چایی داری؟؟
سارا از فلاسک کنار دستش یه استکان چایی برام ریخت و داد دستم.
_اینقد با عجله اومدی گفتم نکنه بلایی سرت اومده.
_فکر کردم دارن اماده میشن برن جلسه.راستی از بهنود چه خبر؟؟

romangram.com | @romangram_com