#عشق_به_شرط_ترس_پارت_2

-چه خبرا بالاخره چیشد؟؟باخانمان شدیم؟؟
مامان-اره یه خونه گرفتیم برات اندازه یه پارک هر روز میتونی توی از این ور بدویی بری اون ور بعدم برگردی.
همه ی این حرفا رو با حرص گفت و بعدم نفس عمیق عصبی کشید و رفت سمت اتاقشون.
-بابا مامان چش بود؟؟
بابا با خستگی روی کاناپه نشست .توی اشپزخونه رفتم و مشغول دم کردن چایی شدم.
بابا-اخلاقای مامانتو که میدونی به هر خونه ای راضی نمیشه هر خونه ای میدیدم میگفت وای ابروم میره این چیه اون چیه.خلاصه کلی گشتیم تا بالاخره یکی پیدا کردیم.
-خوب به سلامتی حالا محلش و اینا چه جوریاس؟؟
بابا-والا محلش مثه اینه که دورش همش باغ باشه یه خونه بزرگ هستش تقریبا قدیمیه ولی جای قشنگیه مادرتو به زور راضی کردم.
با شنیدن صدای جوش اومدن اب چایی ریختم و بردم پیش بابا.با لبخند استکان چایی رو برداشت.
خستگی از صورت مهربونش میبارید.خدا کنه این خونه هم مثه اینجا خوب باشه.
به سقف اتاقم خیره شده بودم و خونه ای که بابا مامان در نظر گرفته بودن رو مجسم میکردم.خدا کنه اونجا یه همسایه ی خوب داشته باشیم من حوصلم سر نره.بابا وقتی اسم محله رو گفت اصن تا حالا نشنیده بودم.میگفت تمام خونه هاش مال قدیم هستن و بیشترشون حالت های ویلایی دارن
اینقد به خونه و همسایه ها و محله فکر کردم تا کم کم چشمام گرم شدو...

_مهستی مهستی بلند شو دیگه.لنگ ظهره هنوز خوابی مهستی.
وایی حالا اگه گذاشتن ما بخوابیم.با بی حوصلگی از روی تخت بلند شدم و چند لحظه تا لود کامل مغزم جلوی ایینه ایستاده بودم.موهامو شونه ای سریع زدم و از اتاق اومدم بیرون.
_علیک سلام ساعت 12 ظهره جنابعالی هنوز خواب تشریف دارید.مردم دختر دارن ما هم دختر داریم..
_وااییی مامان توروخدا شروع نکن.خوب دیشب دیر خوابیدم دیگه کار داشتم.
_من نمیدونم تو اون شرکتتون مگه چقد کار هست که همیشه خدا نصفش گردن توعه؟؟
_وایی من طراح نقشه هاشونم مادر جان.این صد بار.
_خدا به داد خونه هایی برسه که تو نقششونو میکشی.
دیگه جایز نبود به این بحث ادامه بدم که اگه ادامه میدادم اخرش معلوم نبود کودوم یک از اعضای بدنم از بین میرفت.
سرکی توی یخچال کشیدمو ظرف چیپس رو اوردم بیرون و جلوی تلوزیون مشغول خوردنش شدم.
به قول بابا تو خونه ی ما مامان فرمانده بود و بابا یه نظامی وظیفه شناس منم ابدارچیشون بودم.میز شام و ناهار میز محاکمه بود و چقد من وقتی کوچیک بودم از نشستن با خانواده ام سر یه میز میترسیدم.ولی با همه ی سختگیری های مامان من عاشق جفتشون بودم.اگه مامان و بابام نبودم مسلما منم هیچی نبودم.
از فکرو خیال اومدم بیرون و با گوشیم شماره ی سارا رو گرفتم.
_الو ؟؟
_سلام سارا خوبی؟؟مهستی ام.
_عه تویی چطوری؟؟
_قربونت زنگ زدم بگم مهندس راد هنوز شرکته؟؟
_اره هنوز شرکته واسه ساعت 2 یه جلسه دان واسه همین موند شرکت میخوایی بیایی؟؟

romangram.com | @romangram_com