#عشق_به_شرط_ترس_پارت_1
مقدمه :
مرا در روزی بارانی دفن کنید تا آتش قلبم خاموش گردد و در
تابوتی بگذارید از چوب تا بدانند عشق من مانند چوب خاکستر شد
دستهایم را بر روی سینه ام قرار بدهید تا بدانند همیشه دوست
داشتم کسی را در آغوش بگیرم چشمهایم را باز بگذارید تا بدانند
همیشه چشم انتظار بودم صورتم را رو به غروب آفتاب بگذارید تا
بدانند عشق من غروب کرده و زندگی ام تمام شد . مرا در آفتاب
بگذارید تا بدانند عشق من شعله ور شد
با سردرد مزخرفی چشمامو باز کردم.خدا میدونه چقد دیشب اعصابم خورد شد سر بحث ها و جنجال های این چند روزه.از روی تخت بلند شدم و نگاهی سرسری به خودم کردم.نمیدونم چرا هرروز دنبال معجزه میگردم تو صورت و هیکل خودم.
به سمت دستشویی رفتم و طبق عادت همیشه صورتمو بردم زیر شیر.اخ که چقد خنک شدم.نگاهی به حوله ی روی چوب لباسی انداختم ولش کن همینطوری خوبه خنک میشم.
از اتاقم اومدم بیرون.سوت و کور .به به چه سکوتی!!نیستن خداروشکر.واسه همین بدون شنیدن غرغر های مامان در یخچال رو باز کردم و با نیش باز اب رو با تنگ خوردم.چقد که من مرتب و منظم هستم.بدون خوردن صبحونه البته ظهرونه ساعت دقیقه 11 بود.جلوی تلوزیون روی کاناپه ولو شدم.کنترل رو برداشتم و شروع کردم به بالا پایین کردن کانال ها.روی یکی از کانال ها استپ کردم.
فیلم روح و جن بود .تنها چیز مسخره ی توی دنیا.اصلا بهش اعتقاد نداشتم.همیشه پیش خودم فکر میکنم اگه مثلا من یه روز یه جن جلوم ببینم کلی میخندم.اخه جن و روح کجا بود.همش تخیلات کارگردانه.
پوفی کردم و تی وی رو خاموش کردم.گوشیمو برداشتم و نگاهی به اس ام اس هام انداختم.طبق معمول همراه اول عزیزم.من که میدونم اخرش با هم ازدواج میکنیم از بس که به من علاقه داره.روزی برا من اس نفرسته روزش شب نمیشه.گوشیمو پرت کردم روی کاناپه و بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه.
دلم داشت پیچ میخورد و من هی در ب ابر گشنگی مقاومت میکردم.به قول مامان چوب خشک شدم از گشنگی هر کی ببینتم فک میکنه از قحطی زدگان سومالی هستم.در یخچال رو باز کردم و پس از خوردن اب با لذت!!سیبی برداشتم و به اتاقم برگشتم.
نقشه های شرکت روی میز تحریرم ولو بود.با ناراحتی بهشون نگاه کردم.باید تا فردا تحویلشون بدم یه خطم روش نکشیدم.ولش کن وقت بسیار است.به سختی خودمو به اب رسوندم.و زیر دوش همش به بحث های این چند روز فکر میکردم.
من نمیدونم مگه خونمون چه مشکلی داره بابا اصرار داره عوضش کنیم .البته من خونمونو خیلی دوست داشتم وگرنه مال احد ناصرالدین شاه بود.
موهامو سریع شستم و اومدم بیرون .صدای جیغای مامان از بیرون میومد تشریف اوردن بالاخره.لباسامو سریع پوشیدم و حوله ای انداختم رو سرم و از اتاق خارج شدم.
مامان و بابا داشتن درباره خونه صحبت میکردن.
-سلام خسته نباشید.
بابا-سلام عزیزم.
romangram.com | @romangram_com