#عشق_به_شرط_ترس_پارت_47
خدایا ولی انصافه این دختر رو به خاطر انتقام خودم بدبخت کنم
به شیوه پرنسس ها از پله می اومد پایین رنگش پریده بود صورتش بی روح بود یاد زمانی می اوفتم که توی بغلم بود و مثل یه گنجشک می لرزید
شاید این گنجشک کوچولو تونست سرنوشت رو به بهترین شکل بنویسه
مهستی
روبه روی یه رستوران شیک نگه داشت پیاده شدیم من عقب تر از ارسیما حرکت کردم برام در رو باز کرد و من داخل رفتم یه گوشه میزی دونفر بود
ارسیما به سمت اون رفت و نشست هنوز حالم خوب نبود کاملا او ل کیفم رو روی میز گذاشتم ونشستم درست روبه روش احساس نزدیکی زیادی
بهش می کردم سکوت بینمون رو ارسیما شکست
-خب چی می خوری
-من میل ندارم خودتون بخورید
مستقیم توی چشمام خیره شد چشمای نافذش دلمو می لرزوند اه من چرا اینطوری شدم مهستی محکم باش عادی برخورد کن
یه پوزخند مسخره زد و گفت
نمی شه چیزی نخوری رنگت پریده ضعف می کنی
تا قبل این که بخوام مخالفت کنم گارسون اومد و ارسیما هم شروع کرد به سفارش دادن دوتا جوجه کباب با مخلفاتش و دوتا نوشابه مشکی
این پسر چرا انقدر خود محوره نظر من مهم نیست تا گارسون رفت گفتم
-چرا برای من غذا سفارش دادی اصلا شاید من جوجه دوست نداشته باشم
-وایی دختر اروم قتل که نکردم دوما خود خواه هم خودتی
از تعجب دهنم باز مونده بود من توی ذهنم گفتم ولی از کجا فهمید
باعصبانیت گفتم
من همچین جسارتی نکردم
خنده شیرینی کرد که روی گونه هاش دوتا چال قشنگ افتاد و گفت
-از چشمات مشخص بود گنجشک خانم
romangram.com | @romangram_com