#عشق_به_شرط_ترس_پارت_44

ـ چه اتفاقی افتاد میتونید برامون تعریف کنید

زن ـ آره بهترم میخواستم با اون روح حرف بزنم اما اون معلوم بود از با من حرف زدن خوشش نمیاد و بی میل هست بهش گفتم چرا دست از سر اینا بر نمیدار چرا نمیذاری اونا با هم یه زندگی تازه بسازن این حرف رو که زدم از چشماش اتیش میبارید به سمت من هجوم اورد و این اتفاق افتاد

هنوز حرفای زن تموم نشده بود که زن با چشمای ترسیده خودش رو به دیوار چسبوند

زن ـ اون ... اینجاست

ـ چـــــــــــــــی؟

سریع به پشت برگشتم اما کسی رو ندیدم به سمت زن برگشتم

ـ اما کسی که اینجا نیست

زن ـ هست هست اون اینجاست

مهستی ـ راست میگه اون این .. اینجاست

مهستی با چشمای ترسیده داشت به پشت سر من نگاه می کرد میخواستم به سمتش برم هنوز یه قدم بر نداشته بودم که ..

مهستی ـ جلو نیا اون ...اون میگه جلو نیا

سردرگم و گیج داشتم بهش نگاه میکردم اصلا از حرفاش چیزی سر در نمی اوردم من فقط نگرانش بودم به سمتش رفتم و جسم ترسیده و لرزونش رئو توی اغوشم گرفتم هنوز چند ثانیه از اینکه مهستی رو توی اغوشم گرفته بودم و این لذتی که داشت ذره ذره به وجودم می اومد نکذشته بود که ناگهان موهای مهستی با شدت به عقب کشیده شدچشم های گرد شده ی مهستی جلوی چشمام بود

مهستی ـ خواهش می کنم کمکم کن

فریاد زدم

ـ عوضی ولش کن خدا لعنتت کنه دست از سر ما بردار

romangram.com | @romangram_com