رمان عشق به شرط ترس

#عشق_به_شرط_ترس_پارت_38


مهستی ـ نه ممنون خودم می رم

به به ببین چه با ادب شده با خونسردی تمام گفتم :

ـ باشه هر جور میلته کاری باهام داشتی یا اتفاقی افتاد باهام تماس بگیر فعلا خدافظ

بدون منتظر موندن برای خدافظیش از اونجا دور شدم و سوار ماشین شدم ماشین و که روشن کردم قیافه ی لحظه اخرش و یادم میاد معلوم بود منتظره من دوباره تعارفش کنم تا با سر بیاد دیر وقت شده هوا هم کاملا تاریک به سمت خونه عمو حرکنت کردم باید به فکر خونه هم باشم تا کی می تونم مزاحم عمو باشم
وقتی رسیدم خونه خیلی دیر شده بود پسره بیشعور یکبار دیگه تعارفمم نکرد تقصیر خودم بود که خواستم کلاس بزارم خلاصه خودمو برای غرغرهای مامان اماده کرده بودم وقتی در خونه رو باز کردم خونه ساکت بود می خواستم سریع به سمت اتاق بدوم که مامان صدام کرد
-مهستی
وای خدا به دادم برسه بی چاره شدم رفت برگشتم سمت مامان یه لبخند پهن زدم و شروع کردم به چاپلوسی
الهی من فدات بشم می دونم دیر کردم معذرت قول قول دیگه تکرار نمی شه
-سلامتم که خوردی اخه تا این وقت شب کجا بودی کدوم دختری تا الان بیرونه
نزاشتم ادامه بده به سمت اتاق فرار کردم به فکر این بودم که باید انباری رو به ارسیما نشون بدم انقدر خسته بودم تا سرم به بالشت رسید خوابم برد
داشتم خواب شیرین خرگوشی می دیدم که باز صدای مامان
-مهستی
الهی مهستی بمیره که نمیزارید زوز جمعه هم بخوابه جواب دادم جانم مامان
بلند شو دختر منو بابات میریم بیرون خرید تا عصر هم بر نمی گردیم به فکر ناهار برای خودت باش
از خواب بلند شدم رو به روی ایینه ایستادم اوضاع ام خیلی خراب بود لباسامو عوض کردم و یه صبحونه مفصل خوردم
موقعیت رو مناسب دیدم که به اقای راد بگم بیاد و انباری رو به نشون بدم گوشی خوشگلمو از روی میز بر داشتم و توی مخاطبینم دنبال اسمش گشتم و انگشتم روی اسمش فشار دادم
جواب داد بله
-سلام اقای صالحی مهستی هستم صالحی
صداش هوشیارتر شد و جدی گفت بفرما کاری داشتی
- می خواستم اگه وقت دارید بیایید و انباری رو بهتون نشون بدم
-اکی ساعت چند
- ساعت 2 منتظرتون هستم
قبل این که منتظر جوابش باشم خدافظی کردم

حوصله ام حسابی سر رفته بود نقش هام رو نگاه کردم تا امدن ارسیما خیلی وقت داشتم شروع کردم برای خودم به اشپزی بعد این که برای خودم با کلی تشریفات سفره چیدم شروع کردم به خوردن غذا نمی دونم چرا وقتی ادم غذا می خوره خسته می شه کلی ظرف در اورده بودم ظرفا رو شستم

romangram.com | @romangram_com