#عشق_به_شرط_ترس_پارت_36
سکوت می کنم مثل تمام لحظه هایی که حرف زد و من سکوت کردم
مهستی ـ از این متعجبم که هنوز هیچ اقدامی برای اسیب زدن به من نکرده این بیشتر از همه چیز منو ازار می ده
نگاهش کردم خیره انقدر نگاهش کردم که اون از من نگاه دزدید سرش انداخت پایین و مشغول بازی کردن با دستاش شد برای منم عجیبه
ـ تصمیمت چیه؟
بهت زده نگاهم کرد مطمعا بودم یه تصمیمی داره که اینا رو به من گفت و حدس زدنش هم سخت نبود
مهستی ـ خب راستش من می خوام از اون خونه برم ... برم یه جای دیگه
می دونستم گفتم که حدس زدنش سخت نیست
ـ تو باید توی اون خونه بمونی
ناباوار نگاهم کرد
مهستی ـ چرا؟
نمی تونستم بهش بگم یعنی وای خدا خودت به دادم برس من چطور به این دختر بگم که باید قربانی بشی
ـ تو باید بمونی و یکبار برای همیشه این قضیه رو تموم کنی اون تو رو انتخاب کرده بعد از این همه سال مطما هستم یه چیزی می دونه ما باید این کار رو برای همیشه تمومش کنیم
مهستی ـ تو داری چی می گی تو ... تو می خوای من و قربانی کنی قربانی خواسته های خودت وای باورم نمیشه اینقدر بی رحم باشه اخه بی مروت مگه من چه هیزم تری به تو فروختم که می خوای با من این کاری کنی
اعصابم بهم ریخت بی توجه به ادمای توی کافیشاپ داد زدم
romangram.com | @romangram_com