#عشق_به_شرط_ترس_پارت_32
سعید ـ یه چیزای میگفتن
ـ خب
سعید ـ می گفتن هر سال یه اتش سوزی می شه توی یکی از اتاق ها که قبلا متعلق به زنی بوده و طی ساعت روزش اتفاق میوفته اما هیچ چیز نمی سوزه گفتن قبلا برای اون زنی که اینجا بوده این اتفاق افتاده و اینکه خیلی می ترسیدن سریع رفتن دیگه چیزی نگفتن
ـ باشه ... دستت دردنکنه پول و برات واریز می کنم خدافظ
میدونستم اون زن کیه اما دلیلش برای این کار و نمی دونستم نمیدونم چقدر توی فکر بودم که با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم
بعد از عوض کردن لباسم به جایی که قرار داشتم رفتم روی یکی از میز ها نشستم سرم پایین بود و داشتم به ساعتم نگاه می کردم بالاخره بعد از 10 دقیقه خانم تشریف اوردن
ـ سلام بهتر نبود یکم وقت شناس تر می بودین
مهستی ـ بهتر نبود یکم با ادب و با شخصیت تر رفتار می کردین
هوووم پس از رفتاری که توی شرکت داشتم ناراحت بود پوزخندی زدم مثلا می خواست با دیر اومدنش حرص من و در بیاره
چقدر بچه بود
همون موقع پیش خدمت اومد
پیش خدمت ـ چی میل دارین
ـ یه قهوه تلخ
پیش خدمت ـ شما چی میل دارید خانم
مهستی ـ نسکافه
بعد از رفتن پیش خدمت یه خورده به جلو خم شدم و گفتم :
romangram.com | @romangram_com