#عشق_به_شرط_ترس_پارت_31
سعید ـ چشم اقا مطمعا باشین کسی مطلع نمی شه
ـ عالیه بعد از کارت پاداشت و می گیری ادرس و برات اس می کنم فقط زودی برام ته توش رو در بیار
سعید ـ چشم اقا
ـ فعلا
بعد از اینکه قطع کردم ادرس و براش اس می کنم اینم از این امیدوارم کارا به خوبی پیش بره
تا پایان ساعت کاری دیگه اتفاق خاصی نیافتاد فقط این سهیل خیر ندیده چند بار اومد اتاق منو کرم ریخت تقصیر خودمه نباید این قدر بهش رو میدادم وسایلم و جمع کردم کتم و روی دوشم انداختم از اتاق خارج شدم نگاهی به منشی انداختم
ـ ساعت کاری تموم شده می تونین تشریف ببرین
منشی ـ چشم جناب رئیس
به طرف اسانسور رفتم همین که درش باز شد نمی دونم کدوم خیر ندیده ای با سر اومد توی شکم بنده اه اخمام رفت توی هم حالا شکمم هم درد نگرفت سرم و اوردم بالاکه بهش بتوپم که اون دختره رو دیدم بله می خواستین کی باشه خب معلومه خانم مهستی صالحی داشت سرش و میمالید معلوم بود هنوز نفهمیده به کی خورده چون همینجور داشت به کسی که خورده ناسزا می گفت دختره پررو تا سرش و گرفت بالا امونش ندادم و شروع کردم به داد زدن بر سرش
ـ اخه دختر مگه کوری من به این گندگی رو نمیبینی بهتره بری چشم پزشکی معلوم نیست فکرش پی کدوم بخت برگشته ایه که حواسش اینجا نیست وقتی جلوت نمی بینی مجبوری راه بری احمق
بعد از حرفام سریع سوار اسانسور شدم و دکمه پارکینگ و زدم وقتی سوار ماشین شدم چهره ی متعجب و پر از بهت دختره یادم میاد خندم می گیره معلوم بود هنوز تو شوکه وللش حالا فقط یه فنجون قهوه تلخ و یه خولب عمیق می چسبه خیلی خسته شده بودم امروز کارای عقب افتاده و...
امروز پنج شنبه بود نمی دونم باز به چه مناسبتی امروز و تعطیل کردن چه بهتر یه اس به مهستی دادم بدون هیچ سلام و علیکی نوشتم ساعت 5 توی کافیشاپ (...) منتظرت هستم قرار بود دیروز قرار بزاریم اما چون سعید هیچ زنگی نزد برای امروز گذاشتم یهو یاد به مکالنمه خودم و سعید افتادم
ـ چی داری می گی سعید
سعید ـ اقا از بعضی شون که پرس و جو کردم چیز زیادی نمی دونستن اما یه خونه بود که خیلی مشکوک می زدن و مطمعا هستم اونا یه چیزی می دونن
ـ یعنی هیچی نگفتن؟
romangram.com | @romangram_com