#عشق_به_شرط_ترس_پارت_28
توی اتاق نشسته بودم امروز جلسه معارفه داشتیم نگاهی به ساعتم انداختم دیگه همه اومده بودن اینجور که فهمیده بودم اون دختر هم توی این شرکت کار می کنه فامیلش چی بودن ؟ حیدری ... نه صباحی اوه نه یادم نمیاد اما فکر کنم همچین چیزی باشه خدا رو شکر منو نمی شناسه وگرنه اگه بخواست در مورد اون خونه ازم سوال بپرسید نمی دونم چی باید در جوابش بهش می گفتم اگه بخواستم دروغ بگم عذاب و وجدانم این اجازه رو بهم نمیداد و اگه راستش و بگم معلوم نیست اون دختر بعد از دونستن حقیقت چه کاری می خواد انجام بده فعلا بهتره ذهنم و درگیر نکنم نگاهی به میز انداختم دورتا دور میز و مهندسای شرکت نشستن کنار منم سهیل نشسته همینجور زل زده به دخترای مردم اخه این کی بخواد ادم بشه خدا میدونه چندتا سرفه کردم تا بقیه ساکت بشن بعد از اینکه جو یه خورده اروم گرفت دهنم و باز کردم حرف بزنم که نمیدونم کدوم ادم از خدا بی خبری با شدت در و باز کرد با چشمای گرد شده و دهن باز زل زدم به دختری که یه دستش به دستگیره ی در و داره نفس نفس می زنه یا ابولفضل انگار سگ دنبالش کرده سرش پایین بود و نمیتونستم درست چهرش و ببینم با سقلمه ای که سهیل بهم زد به خودم اومدم یه چشم غره به سهیل رفتم بعد اخمام و کشیدم توی هم با صدای جدی رو به دختری که هنوز داشت نفش نفش می زد گفتم :
ـ خانم محترم اینجا رو با طویله اشتباه گرفتین بفرمایید بیرون
دختر هنوز سرش پایین بود و نفس نفس می زد بالاخره به خودش مسلط شد سرش رو بالا اورد و با چشمانش واقعا زیبا بود حتی زیبا تر از چشم های قدیسه ی نجسش این چشم ها انگار با ادم دارنحرف می زنن محو چشمام شده بودم و اصلا دلم نمی خواست نگاهم و ازش بگیرم این دختر زیادی اشنا بود اره الان فهمیدم این همون دختره که قراره ...
ـ ببخشید جناب مهندس عجله داشتم و بدون در زدن اومدم داخل
و ارسیما مگه می تونست نبخشه این چشم قشنگ رو مگه می تونست این عروسک خیمه شب بازی رو نشناسش بلاخره چشم از از چشمای زیبای دخترک گرفت سری براش تکون داد دخترک وقتی دید خطر از بیخ گوشش گذشته روی یکی از صندلی ها ولو شد و نفس عمیقی کشید
ـ خب اول سلام بهتره خودم و معرفی کنم من آرسیما راد هستم برادر زاده ی جناب راد حتما در مورد اتفاقی که برای عموی من افتاده خبر دارین دکتر به ایشون استراحت رو تجویز کردم و از این به بعد من جای ایشون میام شرکت رو کردم به سهیل و باز ادامه دادم ایشون هم سهیل حسینی هستن و از این به بعد معاون شرکت به حساب میان امیدوارم روزهایخوبی رو با هم در این شرکت داشته باشم
بقیه مهندس ها هم خودشون و معرفی کردن و نشستن نوبت رسید به همون دختره بهش می خورد 21 یا 22 سالش باشه
ـ من مهستی صالحی هستم 22 سالمه و توی قسمت نقشه کشی هستم اومدن به شرکت و بهتون تبریک می گم مهندس
سری تکون دادم بعد از بقیه چیز ها پایان جلسه رو اعلام کردم داشتم با سهیل در مورد شرکت و این جور چیزا حرف میزدم که یکی صدام کرد
ـ اقای راد
سرم و به طرفش چرخوندم نگام روش خشک شد پــــــوف بازم چشماش
ـ می شنوم
مهستی نگاهی به سهیل انداخت و گفت : اگه بشه می خواشتم خصوصی باهاتون صحبت کنم
نفس تو سینم حبس شد نگاهی به سهیل انداختم با اشاره ای که بهش کردم بدون هیچ حرفی رفت بیرون
ـ بفرمایید من منتظرم خانوم ...
romangram.com | @romangram_com