#عشق_به_شرط_ترس_پارت_26

_غلط کردم چقدر تو بی جنبه ای.
_مهستی بیا اینجا ناهار اماده است.
به طرف اشپزخونه رفتم و پشت میز نشستم/
_بابات میگفت صاحب خونه برگشته.
_خوب به سلامتی.
اما یه لحظه جرقه ای تو ذهنم زده شد
صاحب خونه...عکسا...کارتن...روح...در مخفی
با ذوق بلند شدم و بشکنی توی هوا زدم
_خودشه.
مامان با تعجب به من نگاه کرد و سرشو به علامت چته؟؟ تکون داد.
_هیچی یه چیزی یادم افتاد داشتید میگفتید.
مامان نگاه مشکوکی بهم انداخت. و پشت میز نشست.
خودشه باید با صاحب خونه حرف بزنم.احتمالا اون میدونه چه بلایی سر این خونه اومده.
با نیش باز مشغوا خوردن شدم

_چی میگی سارا یه بار دیگه بگو نفهمیدم.
-وایی مهستی چرا خنگ بازی در میاری میگم خواهر زاده ی اقای راد داره میاد شرکت اون به جای مهندس قراه اینجا بمونه یه جلسه معرفی گذاشته همه ی کارمندای شرکت باید باشن.
_اها باشه فهمیدم.کی هست حالا؟؟
_امروز ساعت 3
_وایی میخواستم بخوابما.خیله خوب باشه میام.فعلا کاری نداری؟؟
_نه قربونت زود بیاییا خافظ
_بای
گوشی رو قطع کردم و از اشپزخونه اومدم بیرون.
_مامان..مامان کجایی؟؟
_توی سالنم
_میگم من ساعت 3 باید برم شرکت مهندس جدید اومده جلسه داریم.تو خودت میری خونه خاله اینا دیگه؟؟
_اه دیگه وقتی تو نمیایی باید تنها برم.
_حالا اگه جلسه اش زود توم شد منم سریع میام اونجا.
_باشه.

romangram.com | @romangram_com