#عشق_به_شرط_ترس_پارت_20
دو سه بار همين کارو انجام دادم اما در باز نشد.بلند با داد و جيغ صداي مامان زدم.ديگه حنجره برام نمومده بود اما مامان نميشنيد.
نگاهي به اطرافم کردم.توي ايينه بود...اون زن...لباساش...عکسا...دختر و پسر...خودش بود...
مستقيم به من نگاه ميکرد.زير لب زمزمه کردم.
بزار...بزار برم...
لبخندي زد و در باز شد و از توي ايينه ناپديد شد.
ديگه روي هق هق افتاده بودم.خدايا اين چي بود اخه??از ترس زبونم بند اومده بود.تنها کاري که تونستم انجام بدم سريع از خونه خارج شدم.
توي کوچه ايستادم و به سمت خونه اون زن و مرد حرکت کردم.دوويدم.پرواز کردم.با سرعت نور قدم برميداشتم.
کف دستام ميلرزيد و محکم اونار رو به در ميکوبيدم.اينقد اونجا ايستادم که در باز شد.
از بس خونشون عجيب و غريب بود يادم رفت براي چي اومدم اينجا.تمام در وديوار ها روشون قران وضل بود و کلي شمع تمام خونه رو گرفته بود.
-خوب نگفتي چرا با اون حال اومدي اينجا.
-ميشه اول شما بگيد چيکاره ايد و از کجا ميدونستيد اون زير زمين تو خونه ي ماست?
نفس عميقي کشيد و لب به حرف زدن باز کرد.
-خيلي وقت پيش اون خونه به طرز ناباورانه اي يکي از اتاقاش به اتيش کشيده شد در صورتي که اتاق بعد از اتش سوزي سالم سالم بود حتي دريغ از يک ذره خاکستر.
-چي/?????منظورتون چيه نکنه...نکنه همون اتاق منه..
-متاسفانه اره هر سال به مدت سه روز اون اتاق دوباره اتيش ميگره تنها براي چند ثانيه.اما اين سه روز اصلا معلوم نيست کي و چه ساعتي از شبانه روز هست.
توي اون اتاق يه ايينه هست که اول اون اتيش ميگيره.توي اين چند ثانيه اتش سوزي صداي جيغ و داد يه زن از وسط اون اتاق مياد
-وايسا ببينم من اين زني رو که ميگم ديدم دقيقه توي عکساي زير زمين و امروز توي...ايينه...
از جاش بلند شدو دور خودش چرخيد انگار از چيزي ترسيده و ناراحته جلوي من نشست اشوب و پريشوني رو ميشد تو نگاهش خوند.
-تو...تو مطمعني???
-اره مطمعنم همون زن توي عکسا بود.
-چيز غير عادي ديگه نبود
-ديگه دارم ديوونه ميشم ميشه بگي تو کي هستي??
-من و برادرم يعني من که مهتا باشم با مهيار اينجا زندگي ميکنيم و بعد از اولين اتش سوزي تو اتاق دنبال جواب و راه حل ميگشتيم تا اين که فهميديم قضيه خانوادگي بوده و سر اين جور چيزا و حالا اون خونه تحت حفاظت ارواح هست.
خنديدم...به حرفش به تمام حرفاش...به تمام باورام..
-مهستي نخند.اين قضيه الکي نيست.ما خيلي تحقيق ها درباره منشا تمام اين اتفاقات کرديم اما به چيزي دست پيدا نکرديم .حالا تو بگو.چه اتفاقي برات افتاد.
-اووف.خيله خوب باش.اواينباري که اومدم اينجا حدود ساعتاي سه ظهر بود امو به محض ورود من تمام خونه تاريک شب حتي اسمون.بعدش که هر وقت از اتاقم بيرون ميومدم چراغ اتاق روشن ميشه و بازم به محض ورود من به اتاق چراغ خاموش ميشه.بعدم که ديروز تصوير يه دختر و پسر رو توي ايينه طيدم.امروزم تا اومدم توي اتاقم در اتاق قفل شد و براي يه لحظه تمام لباسام ناپديد شد.اون زن رو توي ايينه ديدم بهش گفتم بزاره من برم و اونم رفت و بعدش در اتاق باز شد.همين.
-واي نه...مهستي توي دردسر افتادي.
با اين حرفاش تمام بدنم يخ کرد...دردسر...جن...روح...واي
romangram.com | @romangram_com