#عشق_به_شرط_ترس_پارت_19
چشم غره ای براش می کنم تا اون فکش و ببنده و چرت و پرت نگه خخخخخخ با یه چشم غره این همه حرف و براش گفتم نه اینکه خیلی گوش میده مثلا میخواد بفهمه من با چشم غره بهش چی میتونم بفهمونم با اون مغز آکبندش
ـ سهیل بهتره دست از وراجی برداری تا این چهارتا استخون دستم و توی دهنت خورد نکردم
مثلا ترسیده خودش و جمع کرد و با یه حالت وحشتناکی با ترس الکی گفت :
ـ نه تو رو خدا با من اینکار و نکن تو که میدونی من چقدر دوست دارم چرا آخه چرا یمخوای با من اینکار و کنی
داشت اعصابم و بهم می ریخت با یه خفه شو از جام بلند شدم تا برم Wc یه اب به صورتم زدم از توی ایینه به خودم نگاه کردم چشم های مشکی نافذ به قول سهیل از اون چشایی هست که بدجور پاچه می گیرن و ول نمی کنن ابروهای پر و مردونه که یه خط کنار ابروم کشیده شده بود موهای مشکی با اون خطی که روی ابروهام بود خیلی قیافم پرجذبه و خفن میزد بینی و لبای معمولی فقط بینیم یه خورده بد بود اما توی ذوق نمیزد قد بلند و هیکل بی نقص خوشتیب بودم شاید چهره ی انچنانی نداشتم اما منم کم کسی نبودم توی قیافه عالی ها بودم 29 سالمه وقتی میخواستمم بیام ایران این سهیل کنه هم دنبالم پاشد اومد هر کاری کردم نتونستم از سرم بازش کنم واقعا ادم کنه ای هست اما خودم هم از ته دلم میخواستم اونم بیاد سهیل 28 سالشه و قیافه معمولی داره هیکلشم خوبه در کل جذابه ب تق تق در به خودم میام خیلی وقته اینجام
ـ لطفا زودتر بیاین بیرون هواپیما تا 10 دقیقه دیگه فرود میاد
با الان میام که گفتم اب دیگه به دست و صورتم زدم و اومدم بیرون رفتم سرجام نشستم و به وراجی های سهیل هم اعتنایی نکردم بعد از این که کمربندمون و بستیم بالاخره فرود اومدیم یه احساس عجیبی داشتم بعد از چند سال اومده بودم کشورم و نمیتونستم منکر خوش حالیم بشم با سهیل چمدون ها رو تحویل گرفتیم و به راه افتادیم تا به سالن اصلی برسیم به عمو اینا خبر داده بودم و مطمعا هستم الان توی سالن اصلی منتظرن
-مامان ميفهمي ميگم ميخوام از اينجا برم.
مامان براي بار اخر چشم غره ي بدي بهم رفت و داد محکمي سرم زد.
-مهستي گفتم نه ساکت شو دختر ديوونه شدي اين چرت و پرتا چيه ميگي ما تو خونه نماز ميخونيم جن کجا بود حرف الکي ميزني.
اوووف سريع به سمت طبقه ي بالا رفتم و به اتاقم پناه بردم.و در رو محکم کوبيدم بيرون.از صبح يه نفر همينطوري داره اسممو صدا ميکنه .جوري که دارم ديوونه ميشم
"مهستي..."
نگاهي به اطرافم انداختم ناخوداگاه اشک از چشمام جاري شد خدايا اين چه شوخيه بديه.
يادم به اون زن و مرد افتاد.بايد هر چه سريع تر ميرفتم پيششون ولي نبايد خيلي چيزي بهشون بگم اول بايد ازز اونا اطلاعات بگيرم از کجا معلوم خودشون نباشن.
"مهستي..."
با ترس به سمت کمد لباسام رفتم اما در کمد رو که باز کردم هيچ لباسي تو کمد نبود.جلوي کمد هنگ ايستاده بودم.
در کمد رو بستم و زير لب
خدايا ديگه تحمل ندارم.هر چي هست همينجا تموم شه ديگه دارم ديوونه ميشم.
يک دو سه.
در کمد رو باز کردم و تمام تعجب لباسام سر جاشون بود.اب دهنمو قورت دادم ويواش لباسامو پوشيدم.
اروم به سمت در قدم بر داشتم و و اروم دستگيره ي در رو پايين اوردم اما...
در قفل بود.!!
romangram.com | @romangram_com