#عشق_به_شرط_ترس_پارت_17

-دختر جون بیا در و باز کن کاریت نداریم.
ولی از ترسم مگه میتونستم تکون بخورم.با صدایی که خیلی خیلیدسعی کردم نلزره.
-من...من...اص اص اصن شماها کی هستین...
-نمیخواییم بلایی سرت بیاریم بیا بیرون میفهمی.
در رو کمی باز کردم زن با لباس مشکی و صورت رنگ پریده و بی روحی نگاهی بهم انداخت.
-بالاخره باز کردی.ما میخواییم کمکت کنیم.
-چی؟؟به من
مردی که کنارش بود اومد جلو
-متوجه میشی کم کم الان خیلی زوده که بفهمی جه خبره و برای چی ماها میخواییم بهت کمک کنیم.فعلا که تنها کاری که میتونیم برات بکنیم اینه که بهت هشدار میدم دیگه پاتو تو اون زیر زمین نزاری.
-اما شماها کی هستین از کجا میدونید اینجا زیر زمین داره؟؟
-گفتم که الان زوده بفهمی اگه هر اتفاق غیر منتظره ای افتاد فقط بیا پیش ما خونه ی اخر کوچه مال ماست.خدانگهدار.
و سریع از جلوی در ناپدید شدن.
در و بستم و پشت در نشستم.این چند روز همش خواب های عجیب و غریب میدیدم و معنی و تهبیر هیچکودومشون رو هم نمیفهمیدم.نگاهی به ساختمون کردم و جمله ای که توی خوابم مدام تکرارش میکردم رو زیر لب زمزمه کردم
"اغوش گرم خانه را برایت جهنمی میکنم که از سوزش عشقی که در ان اتفاق می افتد برایت لذت بخش تر باشد."
اصلا معنی این جمله رو نمیفهمم.
چشمم به پنجره ی اتاقم افتاد.بازم چراغش روشن شد.اما ناگهان چراغ خاموش شد وسایه ی محوی از یه زن از اتاق رد شدم.با هراس و نگرانی از سر جام بلند شدم.
قلبم محکم تر میزد.با سرعت به سمت خونه رفتم.در و باز کردم و دوییدم سمت اتاقم.
جلوی در اتاق ایستادم و با ترس دستگیره رو گرفتم.خدایا خودت کمک کن
اروم دستگیره رو پایین دادم در با صدای بدی باز شد.وارد اتاق شدم و به اطرافم نگاه کردم اما هیچکس تو اتاق نبود.
جلوی ایینه قدی اتاقم ایستادم.ناگهان ایینه تبدیل به صحنه ساز شد و تصویر دختر و پسری توش نمایان شد.از ترس پام گیر کرد به فرش اتاق و خوردم زمین و روی زمین خودمو میکشیدم قلبم الان بود که از قفسه ی سینه ام بزنه بیرون.
دختر توی بغل پسر بود و پسر هم انگار یه غم بزرگ تو چهرش بود.ناگهان همه چیز به حالت عادی خودش برگشت.
روی زمین نشسته بودم و به اتفاقی که افتاد و منو تو شوک برد فکر کردم.با ترس از سر جام بلند شدم به سمت ایینه رفتم.دستامو که میلرزید یواش به سمت ایینه بردم ولمسش کردم.
چیز غیر عادی نبودد شیشه و بود.نگاهی به اتاقم کردم همه چیز عادی بود.به چهره ی دختر فکر کردم
چقد شبیه دختری بود که توی قاب عکس توی زیرزمین دیدم بود.
خدایا توی این خونه چه اتفاقی داره می افته یادم به حرف اون مرد عجیب افتاد
"اگه اتفاق غیر ممکنی افتاد بیا پیش ما.."
باید میرفتم؟؟یا همینطوری دست روی دست میزاشتم!؟؟اگه اتفاقای بدتری افتاد چی؟؟سرمو به چپ و راست تکون دادم
مهستی فکر و خیال الکی نکن چیزی نشده چون ترسیده بودی این خیالات به ذهنت هجوم اوردا
اما نه اگه فکر و خیال بود چرا دقیقا این همون دختر تو عکس باید میبود.؟؟چرا چراغ اتاق هر بار که من میرم بیرون روشن میشه و وقتی من برمیگروم خاموش میشه؟؟

romangram.com | @romangram_com