#عشق_به_شرط_ترس_پارت_11


سرم و خم کردم تا بتونه راحت تر کراوات و ببنده بعد از بستن کراوات شرووع کرد با دکمه های لباسم بازی کردن سرش و جلو اورد و اروم و طولانی گردنم و بوسید از خود بیخود شدم و دستم و دور کمرش حلقه کردم و به خودم نزدیک ترش کردم سرم و توی موهاش فرو کردم با لذت موهاش و بوییدم

اون روزا برام بهترین بود اما الان از تداعی خاطراتم متنفرم از اون هرزه عوضی متنفرم از اون نجس متنفرم هه اون لیاقت عشق منو نداشت و چه بهترکه نداشت هیچ وقت نفهمیدم چی براش کم گذاشتم که ترکم کرد هیچ وقت نفهمیدم اما فهمیدم اون تنوع طلب بود به یکی راضی نمی شد یه روز عاشق چشمای قهوه ای سوخته اش بودم اما الان از اون چشم متنفرم چشمایی که همیشه لنز داخلش می ذاشت من عاشق رنگ چشماش بودم اما اون عاشق لنز گذاشتن و دلبری کردن بود

-میگم مهستی شنیدی مهندس راد دو سه روز پیش بیمارستان بستری بودا؟؟
-دروغ میگی بگو جون من
-به خدا راست میگم بنده خدا تو راه داشته با ماشین میرفته یه چپ میکنه ماشینا این وضعیتو میبینن تا میرسن بهش میبینن سرش خم شده رو فرمون زنگ میزنن اورژانس و میبرنش بیمارستان دیروز محسنی رفته بود ملاقتشون کار کردن رو براشوم ممنوع کرده دکتر.
-اخی بنده خدا.اصلا دوس ندارم اینطوری بشه مهندس راد خیلی مرد خوبیه.حالا کی قراره جاش وایسه؟؟
-دیروز که محسنی رفته بود بهش گفته بود که فعلا بمونه سر جای مهندس تا یه نفر کار بلد رو بفرستن.محطسنی میگفت احتمالا از فامیلاشون بوده.
-ایشالله زودتر خوب بشه.خوب دیگه کاری نداری باید برم.
-راستی تو خوننو راحت جا افتادی.
-وای سارا نگو که دلم خونه بابا خونه چیه زندانه ادم دیوونه میشه توش یادم باشه یه روز ببرم نشونت بدم.
همون موقع گوشیم زنگ خورد.شماره ی ناشناس بود جواب دادم
-الو؟؟
-به به دختر عمه جان چطورز؟؟
-نیما خودتی؟؟
-خوبی مهستی خانم
-مرسی تو خوبی عمه و اقا مصطفی خوبن دختر کوچولوت خوبه؟؟
-قربانت همه خوبیم میگم مهستی مامانت واسه خونه جدیدتون که مبارکتون هم باشه هم همه رو دعوت کرده ولی چرا خونتون زنگ نداره.من شماره تورو فقط داشتم.
-اخ ببخشید اصلا حواسم نبود اینو به مامان بگم والا من خودمم نمیدونم چرا خونه هه زنگ نداره الان زنگ میزنم مامان در رو براتون باز کنه ببخشیدا.
-نه بابا اشکال نداره راستی خودت کجایی؟؟
-من شرکتم الان راه می افتم منم میام.
-پس منتظرتیم.فعلا
-خداحافظ
گوشی رو قطع کردم سریع به مامان زنگ زدم بهش اطلاع دادم.از سارا خداحافظی کردم و از شرکت زدم بیرون.باید حتما یه سر به مهندس راد هم بعدا بزنم.یه دربست گرفتم .
توی مسیر همش به این موضوع فکر میکردم که صاحب قبلی اون خونه کی بوده و چه شکلی بوده.خیلی دلم میخواست این چیزا رو بدونم و بدیترین جیز که هنوز جوابشو نفهمیدم اینه که چرا اوم روز برا اولین بار که پامو گذاشتم تو خونه هوا تاریک شد.هنوز با فکر کردن به اون لحظه تمام موهای تنم سیخ میشه.
حالا تو این شلوغ بودنا مادر گلم هم مهمونی گرفته.بگو اخه کاخ که نیست خونه ارواحه.به همه هم میخواد نشونش بده.
جلوی خیابون ماشین نگه داشت کرایه رو حساب کردم و راهی خونه شدم .نگاهی به تو کوچه انداختم همون زن و مرد بازم با همن لبایای مشکی دوباره داشتن میومدن این طرف.خوشبختانه کلید داشتم واسه همین انداختم تو در و با ترس وارد خونه شدم.

romangram.com | @romangram_com