#عشق_مخفی_پارت_24



ايليا:

جلوي دانشگاه منتظر بودم بياد ....داشتم با گوشيم ور ميرفتم كه صداشو شنيدم:

-اقاي مهراوري قبلا هم بهتون گفتم كه من ق .ص.د ازدواج ندارم ،ندارم اقا هرروز داريد ميگيد...
با دقت داشتم بهش نگاه ميكردم و چشمامو ريز كرده بودم و پشتمو به ماشين تكيه داده بودم...
نميدونم چرا بيخودي عصبي بودم...
اومد سوار ماشين شد..
رو كردم بهش و با عصبانيتي كه سعي در پنهان كردنش داشتم گفتم:
-كي بود اين مرتيكه چي ميگفت؟
ادرينا:به توربطي داره؟تو كارام دخالت نكن افتا؟
نميدونم چرا بيخودي عصبي بودم پيش خودم گفتم حتما بخاطر اينه كه باباش به من سپرده تش
ايليا:ببين وقتي با من بيرون مياي و جلو چشمم از اين غلطا نميكني؟؟

جواب نداد!!!!..
اينبار با صداي بلندي گفتم:
-فهميدي يا نه؟
ادرينا با عصبانيت:اه چه خبرته كي باشي كه اينجوري به من ميگي؟چش سفيد ..!بخدا يبار ديگه دخالتي ببينم به بابا ميگم هيچ كدوم از راننده ها عين تو پررو و دخالت گر نبودن كه تو هستي!!!..


romangram.com | @romangram_com