#عشق_مخفی_پارت_23
مدرتو میدم حراست دربیارن
انقدر اعصابم خورد بود اومدم بیرون درو کوبیدم
اووووووف خدا عجب ادامایی پیدا میشن
رفتم تو حیاط نشستم تا تا این کلاس لعنتی تموم شه
2 ساعت بعد
اخیش اینم تموم شد موند یکی که ستاره و برو بچ هستن
رفتیم سمت بوفه یه قهوه خریدیمو با ستاره خوردیم
و کلاس بعدی هم گذشت
ساعت دو ایلیا خان اومد داشتم از در بیرون میرفتم که یکی از پسرای سریش دانشگاه که تومخی همیشگی بود اومد جلو هی حرف میزد
گفتم : اقای مهراوری بهتون چند بار بگم ق.ص.د.ازدواج ندارم .ندارم اقا مزاحم نشید هر روز دارید میگید
ایلیا داست منو میپایید راهمو گرفتم رفتم درو باز کردم نشستم که با خشمی که پنهان میکرد گفت:
کی بود مرتیکه چی میگفت
وا این چکار داشت
ادرینا: به تو ربطی داره اخه تو کارام داخالت نکن افتاد؟
ایلیا : ببین با من میای بیرون یا جلو چشممم
از این غلطا نمیکنی فهمیدی جواب ندادم که با داداش ترسیدم
ایلیا: فهمیدی یا نه؟
ارینا : اه چخبرته کی باشی ک اینحوری میگی چش سفید
بخدا یبار دیگه دخالتی ببینم با بابا حرف میزنم هیچ کدوم از راننده ها عین تو پرو و دخالت گر نبودن که تو هستی
اینو گفتم که گفت..
romangram.com | @romangram_com