#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_90
با کمک اقدس به دنیاش آوردم، چند روزی تحت مراقبت بود ولی مرخص شد، آوردمش خونه بهش شیر دادم، باورم نمیشد هیچ وقت تو مغزم نمیگنجید که مادر بشم و حالا حس نابی داشتم!
آهی کشید و درحالی که اشکاش رو پاک میکرد با بغض ادامه داد:
- زندگی سختی داشتیم، مجبور شدیم با اقدس از کشور فرار کنیم و قاچاقی به سمت شوروی بعد اون فرانسه بریم
اوایل انقلاب خیلی از مردم درحال فرار و مهاجرت بودند و این کمی کار مارو راحت تر میکرد،
چند روز تو راه بودیم، با بچه کوچیک سختم بود راه پر از چاله چوله بود و این کارمون رو دشوار میکرد، خلاصه رسیدیم به جایی که قرار بودیم بریم، دوتا زن تنها بی هیچ پشتوانه ای با یه بچه محبور شدم دوباره تو دیسکو ها کار کنم و روز به روز مهسا بزرگ تر میشد و دخل خرجش هم بیشتر دیگه دیسکو کفاف زندگیمون رو نمیداد، اسمم رو عوض کردم شدم مادام تا هیچ کس از گذشته نشناستم، اقدس چند سال بعد اومدنمون بر اثر خوردن الکل زیاد اور دوز کرد و از
پیشم رفت و من موندم و این بچه!
صدای خش دار علی احسان بالاخره بلند شد:
- اون مرد...اون مرد چیشد؟
دلم گرفت بخاطر بغض خفته صداش، علی احسان من، مرد خوبم!
- چند سال بعد اومدنمون به فرانسه اقدس سراغش رو از یکی از دوستاش گرفت
با تردید نگاهی به علی احسان انداخت و گفت :
- اعدام شده بودن، همه اشون!
علی رضا پلکاش رو محکم روی هم فشرد لباش از شدت خشم بی رنگ شده بودند و صدای شیرین خانم ضعیف و لرزون بلند شد:
- بعدش چیشد
مادام نگاهش کرد، نگاهش خسته بود چشماش امروز به اندازه این چند سال پیر تر شده بود:
- برگشتم ایران، زندگیم اینجا بود تونستم توسط
romangram.com | @romangram_com