#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_89

- مادام جان، گفته بودی امر مهمی هست، بگو بدونیم

مادام سکوت کرده بود و با فنجون دستش بازی می‌کرد سرشم پایین بود، تماما گوش شده بودم تا ببینم چی می‌گه و کمی بعد بالاخره لب باز کرد:

- من شعله ام، رقاصه کارباره باکارا، رقاصه ای معروف که نقلش تو دهن بازاریا و سیاست مدارا چرخ می‌خورد، دل باختم، به مردی که چند شب بود برای تماشام می‌اومد، نزدیکش شدم، اونقدر نزدیک که متوجه حرکت موجودی در بطنم شدم!

خشک شده بودم، نفسم رفته بود، خدای من چی‌می‌شنیدم؟ مادام؟ شعله؟

- مدت ها باهم بودیم، از پیرهن تنمون نزدیک تر واسش جون می‌دادم ولی اون سرد بود خشک بود، تا اینکه فهمیدم اون مرد، اون مرد یک ساواکیه.

جرعت نگاه کردن به قیافه علی احسان و مادرش رو نداشتم، چرا تموم نمی‌کرد؟

- وقتی متوجه شد حامله ام دیوانه شد، تمام تلاشش رو کرد که من رو منصرف کنه، تهدید کرد منو، که ترکم می‌کنه ولی من دیگه تو آسمونا بودم، بچه ام بود پاره تنم حاضر بودم همه جوره پاش بمونم و در آخر کاری کرد که هیچ وقت فراموش نکنم!

سرش رو بلند کرد و به قیافه هامون نگاه انداخت، زیر چشمی نگاهی به علی احسان کردم، اخماش به شدت درهم بود جوری که حس می‌کردم از شدت اخم ابرو هاش پیوند می‌خوره!

مادام بی توجه ادامه داد :

- علیرضا بود اسمش، علیرضا کامروا...

صدای هین بلند و چی علی احسان و مادرش باعث شد مادام سکوت و کنه و دوباره ادامه بده:

- مرد ساواکی که برای من پاپوش سیاسی درست کرد و با مقاله های ضد شاه داخل کیفم و بازرسی مامورا به زندان رفتم، هشت ماه عمرم رو اونجا موندم، اون موقعه ها اوضاع کشور خوب نبود، شاه از طرف مردم تحت فشار بود و در آخر مجبور شد فرار رو به قرار ترجیح بده و ممکلت رو به فردی

لایق بسپاره، بعد از اومدن آیت الله زندگی مردم از این رو به اون رو شد و ما آزاد شدیم، به جرعت می‌تونستم بگم توی کل زندگیم انقدر خوشحال نبودم



علی احسان از جاش بلند شد و سیگاری آتیش زد و منتظر ادامه حرف های مادام موند، به شیرین خانم نگاه کردم بنده خدا رنگ به رو نداشت و دستش شدیدا می‌لرزید:

- مجبور شدم مدتی رو با اقدس بگذرونم هیچ جایی رو نداشتم کاباره ها بسته شده بود و منم دیگه قرار نبود به کارم ادامه بدم قرار بود مادر بشم مثلا!

اون مدت خیلی سخت بود برام خیلی سخت، تا اینکه مهسا به دنیا اومد، آخرین روز اسفند ماه بود،


romangram.com | @romangram_com