#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_88

اقدس به کنارش آمد و شعله با دیدنش فوری دفتر رو بست که اقدس گفت :

- چی می‌نویسی اون تو؟

شعله با عشق دستی به شکمش کشید و گفت:

- روزمرگی هام رو می‌نویسم برای دخترم تا بخونه

اقدس پوفی کشید و نخی سیگار که خلوتی کش رفته بود رو لای لباش گذاشته و گفت :

- چه حالی داری دختر، بنویس واسش امروز فردا آزادیم

شعله خندید و گفت :

-‌نوشتم براش، وای اقدس جدی باورم نمی‌شه از شر این سگ دونی قراره راحت شیم!

اقدس پُک عمیقی زد و گفت:

- اَی ... به روی ننه هاشون بیاد زد مملکت رو داغون کردن زدن به چاک

شعله بی خیال نگاهش را به سقف دوخت و گفت:

- برای من مهم نیست، مهم آزادیمه، فقط آزاد شم!

*****

چایی ها رو تو سینی گذاشتم و بردم پیششون جلوی تک تکشون نگهداشتم، از زمانی که علی احسان اومده بود بهش نگاه نکردم می‌ترسیدم اختیار از کف بدم و زار بزنم، سنگینی نگاهش تمام مدت روی دوشم بود ولی حیف که ...

کنار مادام نشستم، مادام به چایی هاشون اشاره کرد و گفت :

- بفرمائید

شیرین خانم فنجون نقره فام رو برداشت و کمی به لب هاش نزدیک کرد و مزه کرد چایی رو و بعد گفت:


romangram.com | @romangram_com