#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_87



از حموم که اومدم انقدر سبک شده بودم که می‌تونستم چهل و هشت ساعت کامل بخوابم!

مشغول خشک کردن موهام بودم که مادام وارد شد و

با دیدنم لبخند کمرنگی زد و گفت:

- حمون بودی؟ چه خوب، بیا کمک کن خونه رو تمیز کنیم بعدشم باید بریم خرید!

سری تکون دادم و آروم گفتم:

- مادام، حالم خوب نیست دلشوره دارم

لبخندش از بین رفت و نزدیکم شد و پیشونیم رو بوسید، امروز انگار قرار بود همه چی متفاوت باشه

- مهسا، هر چی شد این رو باور داشته باش که من بخاطر تو بخاطر وجود تو خودم رو به آب و آتیش زدم

اخم کردم و با دلواپسی گفتم:

- مادام داری حالم رو بدتر می‌کنی

خیره نگاهم کرد و گفت:

- می‌دونستم این روز می‌رسه

و بدون حرف پشت کرد بهم و رفت و من موندم یه دنیا سوالی که قرار بود شب به تمامش پاسخ داده بشه!

*****

دختر قشنگم خبرای خوبی برات دارم، شاه فرار کرده و اقدس می‌گه شخصی بزرگی به اسم آیت الله خمینی قراره اداره کشور رو به دست بگیره و مردم رو از این همه ظلم و ستم و فحشا نجات بده، ساواک رو مردم سرکوب کردن، قرار زندانی های سیاسی آزاد بشن!

مادرت آزاد می‌شه، قول می‌ده برات زندگی خوبی رو ددست کنه به محض اینکه بیرون بیاد، نگرانتم، این روز ها کمی درد می‌کشم، لگد هات کمی غیرقابل تحمل شده، دل دل می‌کنم تا به دنیا بیایی و من بتونم دست های کوچیکت رو به دستم بگیرم، مهسای مادر!


romangram.com | @romangram_com