#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_9
به ردیف رمان های عاشقانه رفتم، بین اسم ها گشتم و گشتم، و بالاخره چیزی که دنبالش بودم و چیزی که مدت ها دلتنگ اش بودم،"غرور و تعصب " چیزی فراموش نشدنی بود برای دختری مثل من و از جنس من!
پشت صندلی لهستانی کتاب خانه نشستم و دوباره جلد دوست داشتنی اش رو باز کردم و با دیدن صفحه اولش لبخند تلخی زدم، دستی بر روی صفحه کشیدم و شروع کردم و غرق شدم، آنقدر غرق نوشته ها شدم که متوجه گذر زمان نشدم و از شدت گردن درد به خودم آمدم، با آهی درد ناک سرم رو بلند کردم و به ساعت مچی ام نگاه کردم، از زمانی که اومده بودم دو ساعت میگذشت، دوساعتی اصلا متوجه گذرش نشده بودم!
کتاب رو بستم و بر روی میز قرار دادم و کش و قوسی به خودم دادم که صدایی من رو از جا پروند:
- خسته شدی!
با بهت به چشمان سیاهی نگاه کردم که بیمار گونه بیمارش بودم، هیچ چیز جذابی در صورت شاید بسیار عادی این پسر برای باقی مردم دیده نمیشد، ولی او برای من، عشق بود، خواهش بود، تمنا بود،آمال بود، اون برای من، برای مهسا همه چیز بود و او خود بی خبر از هر چیز!
دوباره تپش قلبم بالا رفتم و خون در رگ هایم یخ بست، چه چیزی در وجود تو هست که من رو از خود بی خود میکنه؟
خودم هم حیران بودم از این عشق، بالاخره لب باز کردم و آرام درحالی که پایین مانتویم رو در مشتم گرفته بودم زمزمه کردم :
- سلام
لبخندش خود زندگی بود، کور رو بینا میکرد، مریض رو شفا میداد، اغراقی در کار نیست، من رو همین مرد بیمار میکرد و همین مرد درمان، برای من هر چیز این مرد زیبا بود، حتی آن خال کوچک قهوه ای رنگ روی چانه اش، دوست داشتنی بود بی هیچ اغراقی!
- خوبی خانم؟
مبادای آداب بودن هم گاهی زیبا میشد، گاهی دلم میخواست تا ابد " خانم " اش بمانم و زنانه گیم رو بهش نشان بدم، دیوانه نبودم ولی هر جمله اش رو شکار میکردم و بر روی قاب دلم میگذاشتم، دیوانه نبودم اینجور دیوانه وار لیلی میشدم و دلم طلب مجنون میکرد!
سرم رو زیر انداختم و گفتم :
- ممنونم
هنوز هم درک درستی از اینجا بودنش نداشتم، دلم پا به پای دخترانه هایم داد و خواستم که فکر کنم بخاطر من اینجا است یا مثلا من را در تعقیب دارد، چه میشود مگه گاهی آدم دخترانه به قضایا نگاه کند؟ دخترانه دل ببازد و دخترانه...!
- وقتی اینجا دیدمت مهسا، برای لحظه ای باورم نشد
دوباره تکرار شد، تکرار آن " ه " لعنتی جذاب برای بار دوم، تو که نمیدانی این دیوانه دلباخته است و هر لحظه در تب نداشتنت دارد میسوزد، کمی ملاحظه حال من را هم بکن، آنقدر زیبا تلفظ نکن کلماتی که کائنات از شکل گیری اش در زبان تو حیران بمانند، همانند حال الان من!
فقط نگاهش کردم، حرفی در دهانم نچرخید، میترسیدم با آن همه خنگی ام سرد شود و برود، و من با رفتنش خودم رو نبخشم، درست مثل حال دیشبم!
romangram.com | @romangram_com