#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_10

- دیشب وقتی رفتم خواستم فراموشت کنم، اما نشد!

یار من حرف فراموشی مطلق می‌زند، این دل دیوانه به سیم آخر می‌زند، چطور تو می‌خواهی بروی و فراموش کنی تمام اونچه که به سر قلب و روحم آوردی رو ؟ خود خواه نباش محبوب من، با رفتن تو قلب بیچاره ام طاقت نمی‌آورد، باور کن!

بغض کرده بودم و از ترس چشمان بی اختیارم سرم را پایین انداختم، صدایش آبی بر روی آتش قلبم شد :

- وقتی الان دوباره دیدمت نشد، فراموش کردنت کار سختیِ مهسا!

شکوفه های دلم از هم شکفتند و پروانه ها بالی برای پرواز پیدا کردند و دور شهد عشقی که در دلم بود چرخیدند، زیبا بود، حتی اگر ساده ترین کلمات رو گفته بود برای من زیبا بود، آنقدر از جایم بپرم و در آغوش پهناورش بروم و سرم رو بر شانه های عضلانی بدنش بگذارم و از تمام نداشته هایم و حسرت هایم، یک دل سیر برایش گریه کنم و از خودش برای خودش اعتراض کنم.

- نمی‌خوای صدات رو بشنوم مهسا؟

باید بوسیدن مادام را در اولویت قرار دهم، شنیدن مهسا از زبان او دلنشین تر از هر ملودی در جهان بود، مگر زیبا تر از اسم او هم در جهان هست وقتی او انقدر عمیق و دلنشین صدایش می‌کند؟ این مرد با این چشمای شفاف و کشیده و درشتش، هیجانِ دلِ او بود، میخواستش، همانند تمام این مدت آواره‌گی‌هایش!

- من حتی اسم شمارو نمی‌دونم، ولی شما...

لبخند زد، دلم پر کشید برای آن دو چال عمیق بالای خط لبخندش:

- علی احسان، درسته من همه چیز رو راجب تو می‌دونم، حتی اسمت مهسا!

حالا که فکر میکنم علی احسان هم می‌تواند اسم زیبایی باشد، و چقدر برازنده وجود این مرد بود، خودش از آنچه بود خبر داشت؟

- از من چی می‌خواید؟

نزدیک تر شد، از جایم بلند شدم و جرعت به خرج دادم و در چشمانش زل زدم که گفت :

- من چی می‌تونم از تو بخوام وقتی ...

حرفش رو خورد و در عوض زیباتر نگاهم کرد، موجی از لذت دیده شدن در تنم جاری شد، هیچ زنی از دیدن نگاه مرد مورده علاقه اش بدش نمی‌آمد، از دیده شدن بدش نمی‌آمد و دقیق مثل حال الانش که دچارش بود!

کیفم رو برداشتم و با لرزشی که حاکی از نگاه عمیق و طولانی اش بود گفتم :

- باید...باید برم!


romangram.com | @romangram_com