#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_11
و بدون توجه به علی احسان از کنار او گذشتم، این گریز ها دست من نبود، منی که در حسرت بودنش بودم و به نبودش عادت کرده بودم و حال با هر بودنش دست و پام رو گم میکردم، این تقصیر من که نبود؟!
به خانه رسیده بودم و صدای حمیرا کل خانه رو در بر گرفته بود :
- عزیز رفته سفر کی برمیگردی
چشمونم مونده به در کی بر میگردی
رفتی و رفت از چشمام نور دو دیده
ز حالم بی خبر کی برمیگردی؟
خونه بوی فسنجون میداد، چشمامم رو با لذت بستم و میدونستم الان آنقدر غرق در خودش هست که صدای من رو نشنوه به سمت آشپزخانه رفتم، نبود با تعجب به سمت پذیرایی رفتم ولی آنجا هم نبود، مادام من در گوشه از اتاق خودش درحالی که عکسی رو در آغوش کشیده بود و گریه میکرد، چیزی من مدت ها بود ندیده بودم، گریه های مادام توی غم صدای حمیرا پیچیده شده بود و سمفونی درد آوری رو درست کرده بود!
- مادام؟
نگاه خیس و فلک زده اش به سمتم برگشت، توی نگاهش موج غم و اندوه بود تمام صورتش خیس بود و من نمیدونستم این اشک ریختن،به پهنای صورت برای چیه؟
به سمت هیکل زیبا و لاغرش رفتم که توی خودش مچاله شده بود و در آغوشش گرفتم و حیرت زده گفتم :
- مادام؟ چی شده؟
تنها جوابش هق هقی بود که از توی سینه اش بیرون میاومد، از من جدا شد و من چشمم گیر عکسی بود که به سینه اش چسبیده بود و با کنجکاوی گفتم :
- اون چیه مادام؟
اما نذاشت کنکجاوی ام بیشتر شود و پشت کرده به من عکس را داخل جعبه گذاشت و قفلش کرد و داخل کمد دیواری گذاشت، با ناراحتی دستش که رو که روی زانوش بود را گرفتم و گفتم :
- مادام نمیخوای بگی چیشده؟ تو اینجوری نبودی
اشکاش را با کف دستش پاک کرد، زیر چشمانش سیاه شده بود ریملش بخاطر گریه همه رو گونه و دور و اطراف چشمانش بود، اوضاع بدی بود، تا به حال مادام رو به این حال ندیده بودم!
romangram.com | @romangram_com