#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_8
- بریم؟
کوله ام را بر روی دوش ام گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم مادام را دیدم که بر روی کاناپه نشسته بود و کانال های تلویزیون رو عوض میکرد، به سمتش رفتم و گونه اش رو بوسیدم و گفتم :
- مادام، من دارم میرم، شب سعی میکنم زود بیام
سری تکان داد و نگاهم کرد، چشمانی با داشتن چین و چروک های ریز هنوز هم زیبا بود، لبخندی بهش زدم و گفتم:
- مادام امروز خانم نصیری خونه است، برو پیشش!
سرش را تکان داد و آرام با صدای زیبایش گفت:
- مراقب باش
دومرتبه گونه اش را بوسیدم و گفتم :
- باشه مادام، من رفتم
از خانه بیرون زدم و پاهام رو درون کفش مشکی چرمم کردم و سوار آسانسور شدم و به خودم در آینه نگاه کردم، دیشب بر روی پاهای مادامم گریه کردم، و مادام نوازشم کرد، از پسری گفتم که دل و دینم رو برده بود، از خودم و قلبم و عقلم گلایه کردم، مادام در سکوت همه رو گوش داد، این زن مظهر آرامش بود!
از کوله ام عطرم رو در آوردم و به خودم زدم، یا به عبارتی شستم خودم رو و با ایستادن آسانسور در طبقه همکف عطرم رو در کوله ام گذاشتم و زیپ اش رو بستم، نگاهم رو در پارکینگ ساکت و خلوت ساختمان چرخاندم و بی تفاوت از در خارج شدم!
در کوچه قدم زنان به سر خیابان رسیدم، درکناری ایستادم و دستم رو برای تاکسی تکون دادم و کمی بعد پراید زرد رنگی مقابل پایم ایستاد.
در عقب رو باز کردم و مسیرم رو گفتم و سرم رو به شیشه تکیه زدم، به رفت و آمد مردم با لباس ها و قیافه های مختلف چشم دوختم، به دست فروش هایی که با لباس کهنه مشغول پول در آوردن بودن تا اموراتشان رو بگذرونند.
نزدیک خیابون انقلاب از ماشین پیاده شدم و باقی راه رو پیاده طی کردم، دلم یه کتاب عاشقانه میخواست، تو فضای گرم و لذت بخش و آرامبخش کتابخانه خیابون انقلاب، چند روز بود بخاطر اجرا نتوانسته بودم به عزیزانم سر بزنم، وقتی هم بین دنیای کتاب ها غرق میشدم دنیای خودم رو گم میکردم، دنیایی رو که یک لحظه اش هم با شیرینی تکتک لحظات کتاب هایش عوض نمیکردم.
در چوبی رو باز کردم و زنگوله بالا در به صدا در آمد، مردی که همیشه پشت پیشخوان قهوه ای سوخته نشسته بود و با آن چشمای خسته و قهوه ای رنگش از پشت آن عینک ته استکانی بهم نگاه میکرد و با صدای زمخت و نارسایی بهش سلام کردم، لبخندم شاید به خستگی چشمای مرد بود:
- سلام
و دوباره با دیدن ردیف ردیف کتاب ها، ذوق بچگانه ای دلم رو گرم کرد، چقدر از دنیایم دور شده بودم و حالا برای نزدیک شدن دوباره به دنیای کوچکم ذوق میکردم!
romangram.com | @romangram_com