#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_7
- تو مادر مناسبی نمیشی شعله، یه رقاصه، هیچ وقت مادر نمیشه! اگر من رو میخوای، باید نطفه ات رو از بین ببری.
به تخت سینه ستبر علیرضا زد و خروشان شد دریای مادرانه اش و با خشم و غضب گفت :
- مادری به آدمش نیست، به لیاقتشه، علیرضا به خدای احد و واحد، به خدای احد و واحد تابون ( تاوان) کارت رو پس میدی!
علیرضا خشمگین موهای افشانش را در چنگ گرفت و به عقب کشید، ناله ای از درد از لبان خشک و بی سرب اش بیرون آمد، علیرضا کنار گوشش غرید:
- شعله مراقب چِفت دهنت باش زن، شل شده، شل که بشه، کیسه شلوارمم شل میشه، میدم به گ*ه خوردن بندازنت!
شعله بغض کرد و سعی کرد با لحنش او را از خر شیطان پایین بی آورد:
- علیرضا جان!
علیرضا اما آدم خر شدن نبود، در دنیا او بود که خر میکرد و سواری میگرفت و حالا خر کردن علیرضا، از محالت دنیا بود، علیرضایی که قلب نداشت!
- سقطش میکنی، س ق ط!
شعله از درد کلمه چشمانش را با سختی و اشک بهم فشرد و اشکی از چشمان بسته اش همانند حبه قند بر روی گونه اش چکید، علیرضا دستش را آرام از موهایش بیرون کشید و با نوازش تحریک وارش بر روی گردن و گونه او کشید و با لحنی شورانگیز گفت :
- نمیخوام این دوری رو شعله، ببین این بچه دورت کرده ازم، سقطش کن باهام باشیم زن، لج نکن!
بوسه ای بر پیشانی اش نواخت و شعله در دلش غسل کردن میخواست، شعله ای که کارش پُر از نجاسات بود، احساس نجس بود کرده بود، بت نجاسات همین جا رو به رویش بود، رویش را برگرداند و با تحکم و زمزمه کرد :
- مگر از روی جنازه من رد بشی!
و علیرضا را مات و بهت زده بر پشت سرش گذاشت و نفهمید رد شدن از جنازه برای مردی همانند علیرضا که روزانه، جان چند نفر را میگرفت، به راحتی آب خوردن است و شعله نفهمید در پس این حرفش چه اتفاقاتی برایش خواهد افتاد!
************
فصل سوم
مقابل آینه ایستادم و درحالی که موهام رو درست میکردم شال بلند زرشکی ام رو بر روی سرم گذاشتم و دستی به پیراهن کلفت گلدار مشکی ام با گل های ریز ریز قرمز اش کشیدم، گیس موهایم که تا انهنای کمرم میرسید را هم بر روی سینه ام مرتب کردم نگاهی به چهره ام کردم، رژ زرشکی مات ام هم بر روی لبان گوشتی و درشتم زدم و عقب کشیدم، با رضایت لبخند آرامی زدم و کوله مشکی ام را برداشتم و دستی به عروسک آویزان زیپ اش زدم آرام گفتم :
romangram.com | @romangram_com