#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_6

- ساکت، نشنوفم صدات رو!

بغض کرده و با دلهره و ناراحتی گفت :

- مرد حسابی، تو چرا اینجوری می‌کنی؟

درحالی که پیپ اش را بر دهنش می‌گذاشت، چشمان قرمز و خونی اش را درشت کرد و حرصی گفت :

- خفه، لال!

سکوت کرد و دستش را دور شکمش محکم کرد، نگاه مرد بر روی شکمش قفل شد، سکوت میان آن اتاق کذایی حکمران بود، قلب شعله در پیچ و تاپ گلوییش می‌نواخت، نبضی که زیر شکمش می‌زد، جریان زندگی بود، پیچی که در شکمش خورد، اشکی از چشمانش بر روی پیراهنش ریخت، علیرضا بعد سکوتی گزنده و دلهره آور لب باز کرد و گفت :

- نطفه ات رو سقط میکنی!

هینی کشید و با وحشت و غصه گفت :

- علیرضا، علیرضا چی میگی مرد؟

علیرضا چشم بر روی تمام اشک های شعله بست و با سنگ دلی گفت :

- نشنفتی؟ سقط!

نمی‌توانست، اون فرزندش بود، نیمه ای از جانش، چگونه دست به قتلش بزند وقتی نفس می‌کشد، پیچ می‌خورد،‌پای کوچک را با شیطنت این طرف و آن طرف می‌برد؟

از جایش بلند شد و با بغض و حرص گفت :

- خوابش رو ببینی علیرضا، خوابش رو!

پوزخند علیرضا خاری شد و در قلبش فرو رفت، نفسش تنگ شده بود و دود پیپ هم بر حال بدش می‌افزایید، علیرضا از جایش پاشد و درحالی که به نزدیکی اش می‌آمد گفت :

- تو بیداری میبینم!

دلش جیغ می‌خواست، فریادی که درد قلبش را آرام کند، ولی می‌دانست سلیطه بازی فقط اوضاع را بدتر می‌کند، احساسات مادرانه اش طغیان کرد و علیرضا با لحن وسوسه انگیزی گفت :


romangram.com | @romangram_com