#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_5

درست مثل همیشه، عادت کرده بودم به این سکوت نا به هنجار!

وارد اتاقم شدم و فوری لباس هام رو با لباس های راحتی خرسی پارچه مخملی عوض کردم و جلوی آینه ایستادم و سرم را پایین بردم و تمام موهام رو در بالای سرم گوله کردم و با کِش دورش رو بستم، نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم، به سمت پذیرایی رفتم، مادام بر روی صندلی " راک " عزیزش درحالی که تکان می‌خورد در کنار پنجره طویل خانه به کوچه و خانه ها خیر شده بود.

به سمت آشپزخانه " اُپن" خانه رفتم و در کتری مقداری آب ریختم و گذاشتم تا جوش بیاید، تابه ای از استند برداشتم و بر روی گاز گذاشتم تا گرم شود، گوشت را از فریز در آوردم و داخل ماکریو گذاشتم تا یخش باز شود، صدام رو بر روی سرم انداختم و گفتم :

- مادام می‌خوام برات کباب تابه ای درست کنم، می‌خوری که؟

و باز هم سکوت، اگر جرعتش رو داشتم اولین کاری که می‌کردم این بود که از راز سکوت مادام خبری بگیرم، مادامی که در گذشته سرشار انرژی بود!

کباب های آماده رو درون تابه ریختم و صدای جلز ولزش رو در آوردم، همیشه از این قسمت ماجرا خوشم

می‌آمد، از صدای هیچ چیز در این حد ذوق نمی‌کردم، ناگهان قلبم فریاد غم انگیزی کشید 《 برای صدای آن پسر هم ذوق کردی!》 و چه بیچاره بودم، که نمی‌دانستم به حرف کدام یک گوش کنم، عقل احمقم؟ یا قلب سرکشم؟، امشب هم مثل تمامی شب های بعد از اجرا شام غریبان داشتم، می نشستم با قلبم بر سر عشق لعنتی ام گریه می‌کردم، آنقدر که بخاطر پف صورتم نتوانم از جا پاشم و به صورت خونسرد و زیبای مادام خیره شوم!

غذا را در ظرفی کشیدم و زیر کتری را خاموش کردم‌ تا آبش بر اثر جوشش بیرون نریزد، سینی حاوی شام رو برداشتم و به پیش مادام رفتم کنارش بر روی کوسن های بزرگ رنگی نشستم و سینی هم بر روی پاهایم گذاشتم، دست بردم و لقمه ای برای مادام گرفتم و جلویش نگهداشتم، پس از مکثی دستان صاف و سفید لاک خورده اش را بالا آورد و لقمه را از دستم گرفت،

خودم هم برای خودم لقمه بزرگی گرفتم و بر دهانم فرو بردم تا همانجا جلوی مادام بر زیر گریه نزنم، تا بتوانم اشک های حلقه در چشمم را مهار کنم.

- خوب نیستی

و همین جمله سد دفاعی‌ام را در مقابل مادام شکست و لقمه را به زور قورت دادم و هق زدم، آنقدر شدید و از ته دل زار زدم که خودم هم شوک شدم، لب هایم لرزان شده بود، مادام دست بر سرم کشید و سرم را بر روی پایش نهاد و گفت:

- انقدر بخاطرش گریه کن، که قلبت سبک بال بشه!

و من نفهمیدم این زن چطور متوجه حال بی قرار دلم شد؟

**********

با چشمانی گریان به صورت سرد و خشک مرد چشم دوخت و با لبی لرزان نامش را خواند :

- علیرضا!

صدای فریاد مرد همانند شیری زخمی بر سرش آوار شد :


romangram.com | @romangram_com