#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_76

فصل یازدهم

بعد مدت ها اومد، بی قرارش بودم، خیلی وقت بود ندیده بودمش حالا اختیار از کف داده بودم

با ذوق از جام پاشدم و گفتم :

- علی احسان

خندید و درحالی که موهاش رو کنار می‌زد گفت:

- عزیزم، سلام بانو

با لبخند جزء جزء صورتش رو از نظر گذروندم، چطور یک ماه با ندیدنش دوم آوردم؟

غم به دلم چنگ انداخت ترسیدم که با این حجم از شلوغی از یادم ببرمش، چشمام رو بستم و باز کردم و نفس عمیق کشیدم و گفتم :

- بی معرفت تا سر نزنم سر نمی‌زنی؟

لبش رو گزید نزدیک تر اومد با دلخوری گفت :

- باور کن سرم شلوغ بود، درحال تالیف یه کتاب جدید بودم جدا از اون مشغله های دیگه ام وقت آزاد برام نمی‌ذاشت مهسا، خودت می‌دونی که چقدر برام عزیزی!

دلم بالا اومد، عزیزش بودم، نگاهی به لوکیشن انداخت و گفت:

- کارت تموم شده؟

مهسا سری تکون داد

علی احسان لبخندی زد و گفت :

- پس بریم؟

- بریم


romangram.com | @romangram_com