#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_75
لبخندی زدم و گفتم :
- منم خوشحالم. چون خدا توی زندگیم افرادی رو قرار داد که هرلحظه که برای نداشته هام ناشکری کردم برای اونچه که داد شکر کردم.
خندید و گفت :
- برو پایین کمتر سخنرانی کن بچه
چپ چپی حواله اش کردم و از ماشین پیاده شدم
وارد خونه که شدم مادام رو دیدم که یه دفترچه توی دستشه و داره اشکاش رو پاک میکنه
دویدم سمتش و گفتم :
- دردت به جونم، اشکات برای چیه؟
انتظار دیدنم رو نداشت، دفتر رو فوری بست و دستی به صورتش کشید و گفت:
- خوبم عزیزم، خوبم
و من خیره به دفترچه جلد قرمزی شدم که توش پر بود از راز های مگو مادام!
**********
نگاهاش بی فروغ بود، چشمانش گود افتاده بود، از بس تا پگاه ها بیدار مانده بود و گریه میکرد چشمه اشکش خشک شده بود.
از زیر بالشتش دفترچه قرمز چرمش را برداشت، دفترچه ای که اقدس برایش با هزار بدبختی پیدا کرده بود، لایش را باز کرد و خودکار پیک اش را برداشت و شروع به نوشتن کرد، نوشته های که قرار بود بعد مرگش به دست کودکش برسد، تا همه چیز را بداند، باید میدانست، باید درک میکرد و میفهمید، باید دور عشق را خط میکشید تا ضربه نخورد، کودکش را باید حفظ میکرد، چه باشد و چه نباشد!
از درد های گاه و بی گاه این روز هایش نوشت، از خرابی اوضاع رژیم شاهی نوشت، از خبرهای شورش های ضد شاهی نوشت، نوشت تا بداند مادرش در چه اوضاعی بود و چه دشواری هایی را تحمل میکرد، دادگاهش چند مدت دیگر بود، شاید دیگر چشمی نباشد که ببیند، دستی نباشد که
لمسش کند، از چرخ هایی که این روز ها تعدادشان زیاد تر شده است نوشت، و در آخر از دلتنگی های بی پایان نوشت، برای مردی که بی او راحت تر است، آرام جانش باید میدانست، باید میدانست که مادرش جان آرام نداشته است و بی قرار است.
**********
romangram.com | @romangram_com