#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_72
در کافه باز شد و مرد بلند قامت و چهار شونه ای و کمی توپر وارد کافه شد, کت و شلوار خوش دوخت مشکی رنگی به تن داشت, انقدر ابهت داشت که ناخوداگاه گفتم :
- این کیه؟
نیل با شنیدن حرفم به سمت در برگشت با دیدن اون شخص با خوشحالی گفت :
- عه یاوزه
و ازجاش بلند شد به سمت مرد رفت و باهم مشغول صحبت شدن, مرد ابروهای پرپشت ولی مرتبش را در آغوش هم ول داد چیزی به نیل گفت و نیل هم بیخیال شالش را کمی جلو تر آورد و دست به دست با همسرش به طرف ما اومدند و سینا از جاش بلند شد و محترمانه ولی صمیمی با یاوز سلام و احوال پرسی کرد و یاوز نگاه گنگش را به من دوخت که نیل فوری گفت :
- مهسا جان, دوست و همکار سینای عزیز هست
سری برای یاوز تکون دادم گفتم :
- سلام. خوشحالم از دیدنتون
با اون چشمای سرد و مشکیش نگاهی از بالا تا پایین بهم انداخت, نگاهش هیز نبود بیشتر شبیه این بود که داشت ارزیابیم می کرد که ببینه ارزش سلام کردن دارم یا نه و من چقدر از این آدم هایی که جلوتر از نوک دماغشون رو نمی بینن بدم میاد, اروم سری تکون داد و مودبانه گفت :
- سلام. همچنین خانم
نیل چشمکی برام زد و گفت :
- ایشون هم اقامونه
لبخندی زدم و سری به معنای تایید تکون دادم و توی ذهنم گفتم " نیل چطور اینو تحمل می کنه ؟ "
یاوز با اجازه ای گفت و دست نیل رو گرفت و به طرف اتاق مدیریت رفتن
سینا نگاهش با اخم کمرنگی همچنان روی اونا بود با خوف گفتم :
- وای این چرا اینجوری بود ؟
نگاش رو از در گرفت و به من دوخت و گفت :
romangram.com | @romangram_com