#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_67

چشمکی زد و با نیش باز گفت :

- عذب بودن فشار آورده

و یه اشاره ای کرد که من تا ناکجا آباد قرمز شدم، جیغم گوش خودم رو اذیت کرد:

- سینا.ببند!!!

بلند تر خندید و صدای آهنگ رو بلند کرد و سرش رو تکون تکون میداد و برای ماشین دخترا یه بوق زد و ازشون سبقت گرفت، جلوی یه کافه نگهداشت و گفت :

- اومدی اینجا؟

نگاهی به کافه کردم " کافه نیلگون " سری تکون دادم و گفتم :

- نه، چه نمای قشنگی داره ولی

سری تکون داد و همونجور که از ماشین پیاده می‌شد گفت :

- داخلش قشنگ ترم هست

از ماشین پیاده شدم و باهاش وارد فضای مطلوب کافه شدیم، تعجب کرده بودم، کل کافه شیشه کاری بود فقط ستون هایی که بین دیوار ها بود رنگی بود، میز های همه رنگی رنگی، پارکت مشکی، یه سن بزرگ کافه اش داشت که بغل شومینه بزرگش پر بود از بالشتک های رنگی همراه میز های کوچولو، اون طرف تر هم یه خانمی روی بوم نقاشی درحال رنگ آمیزی بود و دیوار پشتش پر بود از تابلو، نگاهم رفت سمت صندوقی که مشکی بود و با مدلی مثل اینکه رنگ روش پاشیده شده بود ولی از همه رنگ، فضای کافه نیمه روشن بود حالت لایت داشت، دختری که پشت صندوق بود با دیدن ما لبخندی زد و دستی برای سینا تکون داد و در گوش اون دختری که درحال نقاشی بود یه چی گفت و اومد پیشمون با سینا دست داد با ذوق گفت :

- سلام عزیزم، خوش اومدی!

بعد روی من کرد و با کنجکاوی گفت :

- سلام جونم، شمام خوش اومدی

لبخندی زدم و گفتم :

- سلام،ممنونم

سینا تشکری ازش کرد و گفت :


romangram.com | @romangram_com