#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_65
جعبه رو روی میز چهار نفره که توی آشپز خونه بود، گذاشتم.
در حالی که مانتوم رو در میاوردم گفتم :
- مادام همه اش رو نکوبی ها، صبر کن بیام
سری تکون داد و تندی رفتم اتاقم لباسام رو با یه پیرهن ساحلی نخی گل گلی عوض کردم و همونطور که به سمت آشپز خونه میرفتم موهام رو بالا بستم مادام درحال پوست کندن بادمجون بود، رفتم دستم رو توی سینک ظرف شویی شستم و بادمجون رو توی دستم گرفتم و با چاقو قسمت بالاش رو بریدم، مثل بچه گی هام، خیلی وقت بود سراغ بچه گی هام نرفته بودم، سراغ چیز هایی که دوست داشتم، بادمجون رو با لذت توی دهنم گذاشتم و با حس انکار ناپذیری گفتم :
- وای چقدر هوسش به دلم مونده بود!
مادام سرش رو بالا آورد تا ببینه چی رو میگم با دیدن بادمجون دستم و اخمی کرد و گفت :
- مگه بچه ای آخه
اخمام رو توهم کردم و همونجور که پوست باقی کبابی ها رو میکندم گفتم:
- زندگیمون جوری شده که هر لحظه آرزوی بچه شدن رو دارم، اینکه بی خیال تمام دنیا و آدم هاش فکرم فقط درگیر بازی کردن باشه، اینکه چرا دوستام باهام بازی نمیکنن، یا اصلا اینکه چرا من مثل بقیه بچه ها پدری ندارم که بیاد دنبالم کیفم رو بیاره، برام از یخ در بهشت فروشی سر کوچه مدرسه یخ در بهشت سنتی بگیره با آب لیموی فراوان، مادام اون بچگی هام بهتر بود، حداقل جوری بود که خود توام اگر نمیتونستی جواب سوال هام رو بدی با یه عروسک خرم میکردی!
سرش پایین بود ولی مشخص بود که داشت به حرفام گوش میداد، شونه هاش افتاده بود و صداش با بغض سکوت بینمون رو شکست :
- من اگر هرکاری کردم، بخاطر خودت بوده، باور کن
صدام گرفته و خش دار شده بود از بس بغضم رو قورت داده بودم اشک تا پشت پلکم میاومد پسش میزدم.
- باشه، باور کردم!
فصل دهم
سر فیلمبرداری بودم حدود یک ماه از امضا قراردادی که باهاشون بسته بودم میگذشت.
خیلی ازم راضی بود و منم به همون نسبت ازشون راضی بودم اکیپ خوبی بودن، مخصوصا که داخل کادر فیلم چند تا از بازیگر های برجسته هم بودن و چقدر کنارشون بودن باعث افتخارم بود.
romangram.com | @romangram_com