#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_59

تند تند لباسام رو که شامل یه دامن پلیسه‌ی کوتاه مشکی می‌شد و همچنین یه بلوز یقه قایقه ای حریر سفید که دور آستین و یقه اش گیپور کار شد بود و خال های مشکی داشت، موهام رو هم شونه زدم و همونجور خیس خیس تیغ ماهی گیس کردم و با زدن عطر از اتاقم خارج شدم، مادام رو درحالی که یه پیراهن کوتاه تا روی ران سفید حریر پوشیده بود که مدل یقه لباسش هم رومی بود درحال چیدن میز دیدم، با دیدنش سوتی زدم با خنده و عشوه گفتم :

- اووهَهه کی میره این همه راه رو؟ بابا یواشتر مراقب قلب ما نیستی ها!

چپ چپ نگاهم کرد و با اخم تصنعی گفت :

- کم چرت و پرت بگو مهسا، بیا یه گوشه کار رو بگیر از نفس افتادم من والا بخدا

شونه اش رو بوسیدم خیره به صورتش که با آرایش ملیحی پوشش داده شده بود گفتم :

- یه گوشه چرا؟ خودم تمام کار ها رو به عهده می‌گیرم

کمکش کردم و کار های باقی مونده رو انجام دادیم، یه نفس عمیق کشیدم و گفتم :

- آخیش تموم شد

مادام نگاهی به ساعت کرد و گفت :

- بدو برو قرآن رو بیار الان سال تحویل می‌شه

کنار هم روی صندلی های پایه بلند کنار سفره که روی یه میز خاطره بود و با حریر بنفش پوشیده شده بود نشستیم و مادام قرآن رو باز کرد و من تلویزیون رو روشن کردم و همراه با مرد دعای تحویل سال رو خوندم، بیست و پنج، نوزده، پانزده، ده، پنج، سه، یک و آغاز سال جدید.

بلند شدم و با عشق مادرم رو بوسیدم و گفتم :

- امیدوارم همیشه سایه ات بالا سرم باشه

با اشک نگاهم کرد، مادامم خیلی کم احساساتی می‌شد :

- امیدوارم خوشبخت بشی عزیزم، بختت بلند و روشن باشه!

بغلم کرد که با صدای زنگ گوشیم از هم جدا شدیم با برداشتن گوشیم با فکر اینکه علی احسانه با شور گفتم :

- جانم


romangram.com | @romangram_com