#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_58
با مادام به بازار رفتیم، ماهی گرفتیم، سبزی گرفتیم، وسائل هفت سین رو گرفتیم، امسال از خدا جز سلامتی و دلخوشی چیزی نمیخواستم چون خدا امسال همه رو بهم داد، تمام اونچه که در حسرتش بودم رو داد، جبران کرد تمام گریه های سال پیشم رو با هدیه های امسالش بهم!
اون روز تو تاکسی نشسته بودم و رفته بودم برای سفره امون پارچه بگیرم.
خیابون انقدر شلوغ بود که ماشین ها بخاطر ترافیک پشت سر هم داد میزدن، راننده تاکسی کناریم سرشرو از ماشین بیرون آورد داد زد :
- برو دیگه یابو
نگاهی به مردی که این حرف رو زد کردم و با تاسف سری براش تکون دادم و از ته دل آرزو کردم که " فرهنگ " روزی بین مردممون جا بیوفته!
فصل هشتم
یک ساعت بعد جلوی ساختمونمون ایستادم در خونه رو باز کردم، بوی مطبوعی از سبزی پلو و ماهی به مشامم خورد، با ذوق و شوق گفتم:
- مامی؟ کجایی من اومدم
کیف و وسائلم رو روی مبل پرت کردم و به سمت آشپزخونه دویدم، مادام درحالی که ماهی رو توی فویل میپیچوند نگاهم کرد و گفت :
- خوش اومدی، بدو برو دوش بگیر و حاضر شو که چند ساعت دیگه عید
بی خیال به سمتش رفتم و در قابلمه رو برداشتم که توده ای بخار پلو به صورتم خورد، با لذت بود کشیدم و گفتم:
- آخ من قربون اون دست و پنجه طلایی برم
ضربه ای به باسنم زد و با لبخند گفت :
- کمتر حرف بزن بچه؛ بدو برو بیرون موهات میریزه تو غذام
چشمکی بهش زدم و بوسی محکم رو گونه اش نشوندم که دادش در اومد، از آشپزخونه بیرون اومدم به سمت حموم رفتم و دیزاین سفره هم به عهده مادام گذاشتم.
انقدر به کله ام چنگ زده بودم که حس میکردم کلم پوستش درحال کنده شدنه حالا جدا از اون که نصف موهام رو وقتی کف از صورتم رفت تو کف دستم دیدم!
romangram.com | @romangram_com