#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_57
بهش نگاه کردم که شونه بالا انداخت و به پیش مهمون ها رفت، من هم عین این بدبخت ها گوشه کنار نشستم، حالا خوبه خواستگاری نبود و حال من این بود!
بحث های مادام و شیرین خانم گل کرد، انقدر که حضور من و علی احسان فراموش شد، تا اینکه با سوالی که مادام پرسید حواسم جمع شد :
- شیرین جان، آقاتون کجاست؟
شیرین خانم درحالی که از چاییش کمی میخورد پا رو پا انداخت و گفت :
- چند سال پیش از پیشمون رفتن
مادام متاثر گفت :
- آخی، متاسفم
شیرین خانم به من اشاره کرد و با لبخند گفت :
- پدر مهسا جانم حضور ندارن؟
فک مادام سفت شد، ولی خونسرد گفت :
- فوت شدن
شیرین خانم هم آهی کشید و گفت :
- چی بگم، هممون رفتنیم!
اون شب به خیر خوشی گذشت و نفس من بالا اومد، انگاری یه چیزی مانع نفس کشیدنم میشد ولی با حرف مادام آروم شدم، از خانواده علی احسان یا همون مادرش خوشش اومده بود به قول خودش زن باشخصیتی بوده، و دیگه نذاشت بحثی از علی احسان پیش بکشم و فقط اشاره کرد هنوز هم تنها مجاز به دیدنش نیستم، میترسیدم با این اخلاق جدیدش گوشیم رو هم بگیره مسخره خاص و عامم کنه، باید محتاط عمل میکردم!
بوی عید تموم شهر رو پُر کرده بود، بوی سمنو، بوی سبزه، بوی سرکه حتی بوی ماهی های پولکی قرمز گوگولی، تمام مردم به خیابون ها زده بودند و آماده بودند برای عیدی که در را بود، عید رو دوست داشتم، این شادی و جنب و جوش مردم زیبا بود، این که خیابون ها حال و هوای دیگه ای از باقی روز ها داشت با سرخوشیم میشد، این که عمو نوروز ها پشت هر چراغ قرمز وسط جاده میپریدند و با قر و فر دنبال یه نون حلال بودن برام دیدنی بود، مردم کشور من نون بازوشون رو میخوردند، نونی که دل مردم رو شاد کنه چه نونی بشه!
اسفند تموم شده بود و هوا کم کم داشت از حالت سردی خودش بیرون میاومد به سمت بهار میرفت.
romangram.com | @romangram_com