#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_56
- من مادرتم، بدت رو نمیخوام، صلاح کار تو این بود که انجامش دادم وگرنه من کاری نمیکنم که بهت آسیب بزنه!
به موهات یه دونه از اون تل های رنگیت بزن
سری تکون دادم و از کشوی میز توالتم یه باندانای آبی برداشتم رو روی سرم گذاشتم، با صدای زنگ آخرین نگاه رو به خودم کردم و از خونه خارج شدم، مادام توی گرامافون یه آهنگ از گوگوش به اسم بدرود گذاشته بود که صداش کل خونه رو پُر کرده بود، لبخندی زدم، کل خونه بوی عود میداد، گل های طبیعی رز رنگی روی میز جلوی مبل خود نمایی میکرد، همه چی عالی بود، استرس داشتم، از برخورد مادر علی احسان و پدرش نگران بودم، اینکه مادام خوشش نیاد ازشون ، علی احسان پشیمون بشه و...
مادام توی اون کت و شلوار یشمی با موهای مش کرده که به سادگی دم اسبی بسته بود، زیبا شده بود، اونقدر که نتونم ازش دل بکنم، با اون دست سفیدی که لاک یشمی مات خورده بود در رو باز کرد و با لبخندی متین گفت :
- خوش آمدید، بفرمایید
من که درست پشت در و درکنار مادام بودم با این حرفش دوباره خودم رو یه نگاه دیگه تو کنسول بغل در انداختم و با اومدن اولین کس که مادر علی احسان بود فوری برگشتم با آرامش ظاهری گفتم :
- سلام خانم کامروا، خوش آمدید
چهره اش با علی احسان مو نمیزد، انگار سیب رو از وسط دو نیم کرده بودن و فقط مادرش چهره زنونه تری داشت، کمی تپلی بود و با لبخندی مهربون گفت :
- سلام قربونت، ممنونم ازت
و جلوتر رفت پشت سرش علی احسان داخل شد که مادام با ابروهای بالا گفت :
- خوش آمدید
سرش رو بالا گرفت با لبخند گفت :
- ممنونم
و جلوتر اومد با دیدن من چشماش پر شد از مهر و علاقه، عزیز دلم چقدر دلتنگش بودم، رنگش کمی پریده بود انگار که اون هم به حالی چون من دچار بود، با دیدنم گفت :
- خوشگلِ رو
با دیدن چشمای گشاد شدم چشمکی زد و با خنده ای آروم از کنارم گذشت ، مادام در رو بست و درحالی که پشتم می اومد زمزمه کرد:
- فکر نکن نشنیدم
romangram.com | @romangram_com