#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_53

- مهسا،بهتره حواست به رفتارت باشه چون من همیشه انقدر آروم نمی مونم، اگر می‌گم نه یعنی نه دیگه هم بحث نکن!

دهن خشک شدم رو با بزاق دهنم کمی تر کردم و عصبی و دلخور گفتم :

- من دیگه خیلی وقته از سن قانونیم گذشته مادام، دلیل این کارات رو درک نمی‌کنم تو حق نداری من رو محدود کنی!

یهو صدای مادام بلند می‌شه، کسی که تا به الان صداش و بلند تر از صدای خودم نشنیده بودم!

- حق دارم، وقتی تک و تنها تو شهر غریب داشتم از درد می‌مردم مُحق شدم، وقتی تو درکی از حال و روز من نداشتی، وقتی من شب ها بدون اینکه بدونم چرا گریه می‌کنی پا به پات گریه می‌کردم، وقتی برای اینکه خار به پات نره حاضر شدم بار های بار خار تو چشم و قلب من بره اما تو سالم زندگی کنی، آروم زندگی کنی، حالا اومدی اینجا از چی حرف می‌زنی؟ چه حقی؟

بلند تر داد زد درحالی اشکش روی گونه هاش جاری شد:

- کدوم دین، کدوم قانون، کدوم کشور، کدومم آیین می‌خواد این حق رو از منی بگیره که این همه ساال بزرگت کردم، تو چی فکر کردی مهسا با خودت؟ که بزرگ شدی؟ که عاقل شدی؟ که آدمم شدی؟ آااادممم تو تا قیام قیاامت بچه منی!

بغض کردم از حرفاش، دلم رو انگار چنگ انداختن، مادامم نا آروم بود، به طرفش رفتم که بغلش کنم که با دست جلوم رو گرفت و با صدای خش دار گفت :

- الان نه مهسا، برو توی اتاقت، جلو چشمم نباش!

اشکم ریخت، هق زدم و با بدبختی گفتم :

- من پیش تو از عاشقی گفتم، از دلدادگی گفتم، گفتم دوستش دارم، میفهمی مادام؟ درک می‌کنی؟ اصلا تو تاحالا عاشق شدی؟ نه بابا تو اصلا چه می‌فهمی عشق چیِ کشک چی پشم چی، تو اگر عشق حالیت بود که پدرم ترکت نمی‌کرد، لابد ...

صدای سیلیش توی سرم اِکو شد، قلبم واستاد، همه چی تو سکوت محض فرو رفت، من رو زد؟ مادام من رو زد؟ دستم رو روی جای سیلیش گذاشتم و با چشمای گشاد شده از اشک بهش زل زدم که با حرص و خشم گفت :

- هیچ وقت، دیگه هیچ وقت جلوی من از پدرت نگو، هیچ وقت، تو چه درک می‌کنی عشق چیه؟ اون موقع که من مجبور بودم بین تو یه نالوطی یکی رو انتخاب کنم تو کجا بودی؟ کجا بودی که نظر بدی عشق چیه؟ کشک چی پشم چی؟؟ تو کی انقدر بی بوته شدی؟ متاسفم برات مهسا، گمشو تو اتاقت

با صدای بلند زیر گریه زدم، انقدر شوکه شده بودم که زبونم بند رفته بود، باورم نمیشه، باورم نمیشه، مادام من رو زد؟ من رو؟

با صدای گوشیم که از اتاق اومد، بی حال به سمت اتاق خواب رفتم، انقدر به گوشی خیره شدم که قطع شد، نگاهم به سمت نوتفیکشن میس‌کال هام رفت، ده تماس بی پاسخ؟ برای چی؟ قفل رو باز کردم به لیست تماس های از دست رفتم‌ نگاه کردم، پنج تاش از علی احسان بود!! علی احسان؟ وای که علی احسان چطور جوابت رو بدم؟ چطور بگم ممنوع الخروج شدم؟ دوباره گوشیم زنگ خورد و خیره شدم به اسمش، ذهنم هنوز تو حالت افلیجی خودش باقی مونده بود، به دستی که از پشت اومد گوشیم رو برداشت خیره شدم و به سرعت به سمت مادام برگشتم، با اخم های درهم گوشی رو جواب داد و من قلبم فرو ریخت، چرا کمر همت به بدبختی من بسته بود؟ چرا اینکار رو می‌کرد؟ با من و زندگیم چرا اینکار رو می‌کرد؟ با هق هق بهش زل زدم و به پاش افتادم آروم گفتم :

- نکن با من، اینکار رو نکن مامان!

ابرو هاش کمی از هم باز شد و با یه حس ناشناخته عجیبی نگاهم کرد، ولی دوباره سرد شد و گفت :


romangram.com | @romangram_com