#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_48

- چه اسفندها...

آه!

چه اسفندها دود کردیم!

برای تو ای روز اردیبهشتی

که گفتند این روزها می رسی

از همین راه..

کم کم لبخندش وسعت گرفت و با مهر عجیبی نگاهم کرد، دلم می‌خواست از ذوق نگاهش بپرم بغلش و بگم من همیشه برات شعر می‌گم، می‌نویسم، ولی تو همیشه من رو اینجوری نگاه کن، جوری که هیچ کس نگاهم نکرده باشه!

یادمه اون شب انقدر خوش گذشت که نبود روزبه تو دیدم کمرنگ بشه ولی خاری بود که تو قلبم فرو رفته بود، فردا روز اجرا بود و همه استرس داشتن، قرار بود چند تا کارگردان معروف بیان که اگر یکی از اون ها برای یکی از فیلم هاش از بچه های اکیپ مارو انتخاب می‌کرد یعنی خوشبختی، تنها آرزو بچه ها رسیدن به جایی بود دلشون می‌خواست، هرچند فاصله ای ازش نداشتن!

فصل شیشم

روزبه اون روز از صبح اخم کرده بود و عصبی بود، با من که حرف زدن پیش کِش، نگاهمم نمی‌کرد، دلم در اومد از بس مسخره بازی در آوردم تا از اخم نگاهش کم بشه یا فقط نگاهم کنه اما نگاهم نکرد که هیچ فاصله گرفت، تشر زد، این یعنی حالش خوب نبود!

همه بچه ها به هول و ولا افتاده بودن و هرکدوم یه طرف می‌دویدن و تنها فردی که خونسرد سرجاش نشسته بود و با گوشیش بازی می‌کرد من بودم، میلاد بالای سرم اومد متحرص گفت :

- انقدر بدم میاد ریلکسی

آروم خندیدم و گفتم :

- مثل شما و سر و کله ام رو به دیوار بزنم خوبه؟

چپ چپ نگاهم کرد و حمیده هم اومد به جمعمون و گفت :

- وای بچه ها من حس می‌کنم همه چی یادم رفته

میلاد جدی و با اخم رو بهش گفت :


romangram.com | @romangram_com