#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_46

بازوم رو گرفت و گفت :

- بیا بریم حالا نبودن زنگ می‌زنیم بهشون

سری تکون دادم و همراهش به نزدیکی در رفتیم، آیفون رو زد و بعد چند دقیقه مکث در باز شد با بهت گفتم :

- عه خون هستن که؟؟ چرا پس برق ها خاموشه!؟

علی احسان خونسرد گفت :

- آروم باش می‌ریم می‌بینیم

وارد خونه که شدیم از شدت تاریکی هیچ جا رو نمی تونستم ببینم بازوی علی احسان رو گرفتم با ترس گفتم :

- وای من هیچ جا رو نمی‌بینم

صدایی مثل صدای فندک اومد کمی بعد فشفشه ها روشن شد و صدای تولدت مبارک جمع و بعد برق ها روشن شد، با تعجب به بچه ها که دور میز که وسط سالن گذاشته بودن روش پر از تنقلات و کیک و فشفشه بود جمع شده بودن نگاه کردم!

امروز چندم بود مگه؟ چرا یادم نبود؟ چشمام رو تک تک بچه ها می‌گشت لبخندی روی لبم اومد از ذوق و شوق که به خرج داده بودند، لبخند روی لبم خشک شد، مغزم ارور داد، روزبه کو؟ نیومده بود؟ برای تولد من نیومده بود؟ روزبه! سعی کردم دلخوری و بغضم رو مخفی کنم، نقاب خوشحالی به چهره ام زدم و سمت بچه ها رفتم تک تکشون رو بوسید و تشکر کردم جلوی حمیده ایستادم با مهر بغلش کردم، بوسید موهام و گفت :

- قربونت برم صد ساله بشی!

با ناراحتی گفتم :

- روزبه کو؟

دستپاچه نگاهم کرد، آخر سر با بدبختی گفت :

- ناراحت نشی توروخدا ها، نزدیک اجراست این روزا سرش شلوغه امروز نتونست بیاد کلیم معذرت خواهی کرد!

پوزخندی زدم، هیچ سالی تنهام نمی‌گذاشت هیچ سالی، اما امسال!

سری تکون دادم از میلاد پرسیدم :


romangram.com | @romangram_com