#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_42

- تو عالی!

خونسرد به صندلیم تکیه دادم و با عشوه خرکی گفتم :

- می‌دونم

سری تکون داد و گفت:

- فردا خونه حمیده ایم، یادت هست که؟

چشمام رو گرد کردم و گفتم :

-‌مگه می‌شه یادم بره؟ از امشب نمی‌خوام چیزی بخورم تا فردا اونجا جبران کنم

دوباره خندید، ای بابا اینم امروز قرص خنده خورده بود تا من یه چیز می‌گفتم فوری می‌خندید!!

نگاهی به ساعت کردم و گفتم :

- من باید برم، دیر شده

سری تکون داد و درحالی از تو کیف پولش پول در می‌آورد گفت :

- می‌رسونمت

سری تکون دادم و کمی بعد از جامون پاشدیم و با تشکری کوتاه از خدمه از کافه " شمس " بیرون زدیم خسته تا رسیدن به خونه چشمام رو بستم!



صبح جمعه با استرس از خواب بیدار شدم اولین بار بود که قرار بود با علی احسان تو یه مهمونی باشم، هنوز که هنوزه نمی‌تونم به اسم صداش کنم و سعی می‌کنم بیشتر بدون صدا کردن باهاش صحبت بکنم، انقدر این مدت باهم بودیم که یه لحظه نبودش در توان من نبود، زنگ می‌زد بهم زنگ می‌زدم بهش، گاهی صحبت هامون انقدر طولانی می‌شد که مادام عصبی اشاره قطع تماس رو می‌داد، مادامی این چند مدت بدجور ساکت و منزوی شده، دلم براش پر می‌کشید، وقتی فکر می‌کنم با ازدواجم تنها می‌مونه پشیمون می‌شم، از عاشقی‌ام و ازدواج کردنم که باعث تنها موندن مادام بشه پشیمون می‌شدم، مادام دوباره سکوت کرده بود و نظاره گر بود، وقتی پای بحث باهاش می‌نشستم به هر ترفندی که بود از زیرش در می‌رفت، دوست داشت خودم تصمیم بگیرم و راجب تصمیم فکر کنم، مادام داشت آماده سازی می‌کرد برای روز های نبودن، و چه سخت بود فکر کردن به روزهایی که نبودن مادام رو در پِی داره!

لباس پولکی نقره ماکسی‌ام رو به تن کردم و آرایش مشکی نقره ای روی صورتم پیاده کردم، حمیده گفته بود مهمونی رسمی لباس مناسب بپوشم و تنها لباس مناسب مد نظرم همین بود!

مانتوی مشکی بلندم رو با شال ست حریرش گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم، مادام درحال صحبت با خانم نصیری دیدم، پیر زن مهربون طبقه بالایی‌ما که بیشتر وقت های تنهایش با مادام بود، با دیدنم ضربه ای به عسلی کنارش زد و گفت :


romangram.com | @romangram_com