#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_41

شونه ای بالا انداختم و کمی دیگه از نوتلام خوردم و گفتم :

- گفتم شاید ندونی

ابرو هاش رو بالا انداخت بی حرف مشغول خوردن موهیتوش شد، نگاهی به فضای حیاط کافه که پر بود از گل و درخت و گیاه با صندلی های سفید حصیری و چتر های سفیدی که بالای هر میز نصب شده بود کردم، انقدر فضاش زیبا بود که خواه و ناخواه جذبش می‌شدی!

- خوشت اومد؟

لبخندم عمق گرفت:

- خیلی، دوستش دارم!

با شیطنت اومد جلو و گفت :

- پاتوقمون بشه؟

منم با شیطنت جلو اومدم با اعتماد به نفس تمام گفتم :

- افتخار می‌دم در این قسمت ماجرا همراهیت کنم!

بلند خندید طوری که چند نفری که نزدیکمون بود نگاهمون کردن، بی خیال نگاه ها گفت :

- تو عالی دختر آدم با تو باشه پیر نمی‌شه!

تصنعی اخم در هم کردم و درحالی که می‌خندیدم گفتم :

- پس بفرما نقش کرم ضد پیری رو دارم براتون

آروم به پیشونیش کوبید و خندش شدت گرفت طوری که به سرفه افتاد

- خیلی خب حالا خفه نشی

کمی از موهیتوش رو خورد تا سرفه اش قطع بشه و با مکث درحالی که نفس عمیق می‌کشید گفت :


romangram.com | @romangram_com