#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_38

اون مرد، انرژی من بود، جون من بود، دلیل خوشحالی هام، اون مرد همه چیز من بود.



حوله رو دور خودم پی‌چیدم و حوله کوچک تر رو دور موهام

نفسم رو محکم بیرون فرستادم و دستی به صورتم کشیدم که از شدت گرما قرمز شده بود، با همون وضع به بیرون از اتاق رفتم و مادام روی کاناپه های آجری رنگ نِشسته بود درحال دیدن تلویزیون بود، رفتم و کنارش خودم رو پرت کردم که دادش در اومد :

- صدبار گفتم خودت رو عین اسب پرت نکن رو این مبل ها

آروم خندیدم لپ نرمش رو بین انگشتام گرفتم و گفتم :

- تو حرص نخور جوجوی من، پوستت چروک می‌شه دیگه کسی نمی‌گیرتت ها

با دست به بازوم زد حرصی گفت :

- گمشو

بلند خندیدم مادام همین بود، همینقدر راحت و بی خیال، انگار نه انگار که بچه اش بودم و همیشه جوری رفتار می‌کرد که جای مادر تصور کنم این که دارم باهاش حرف می‌زنم دوستمه، نه مادرم!

- چطور بود؟

بیشتر در آغوش کاناپه فرو رفتم گفتم :

- عالی، خب شد فرستادیم ذهنم باز شد اصلا نیاز داشتم بهش!

آروم به سرم زد و گفت :

- حموم رو نمی‌گم، پسره رو میگم!

یهو سیخ نشستم، انگار تازه یادم اومد با هیجان دستام رو جلوی دهنم گرفتم تا جیغ نزنم بعد باذوق شروع کردم به گفتن ماجرا :

- وای مادامی نمی‌دونی که، خیلی خوبه بیش از اندازه، آقاست، با شخصیته، مهربونه، جنتلمنِ، دیگه نگم برات!


romangram.com | @romangram_com