#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_37
فراموشش که نکردیم هیچ
مجنون تر از قبل شدیم!
با خودمان که خلوت کردیم
فهمیدیم بحث”نتوانستن” نیست
“نخواستن”است.
نمیخواهیم فراموشش کنیم!!!
قلبم ریخت، برای غریبه ای بسیار آشنا ریخت، برای کسی که میدونم نزدیک تر از هر کسیه ریخت، دستام از هیجان لرزش گرفته بود، با ذوق به پیجش رفتم، قفل بود!!
نگاهی به پرفایلش کردم، یه فنجون و یه کتاب باز، چیز قابل توجه دیگه ای نبود، یعنی این شخص علی احسان بود؟ حاضرم شرط ببندم این شخص قطعا صاحب قلبی بود که الان داشت خودش رو دیوانه وار به در و دیوار قلبم میکوبید!
برای من کامنت گذاشته بود؟ من میمیرم، میمیرم هر لحظه با بودن این مرد، به جیغ از تخت پریدم و با قر بالا پایین میپریدم و همزمان جیغ شادی میکشیدم داد میزدم :
- عااشقتممممم
در اتاق به ضرب با شد هیکل بی خیال مادام چهار چوب در رو گرفت به در تکیه داد و با لبخند گفت :
- اونم عاشقته، ولی با این حرکات موزون تو این عشق و عاشقی جز سر کله زدنمون با همسایه ها فایده دیگه نداره!
پریدم بغلش و درحالی که نفس نفس میزدم با ذوق گفتم :
- مادامی، کلی حرف برات دارم، باید بشینی گوش بدی، دارم میترکم
بینیاش رو چین داد و عصبی گفت :
- اه اه برو اونور ببینم، بوی گند عرق میدی، میری حموم عین بچه آدم خودت رو میشوری بعد میای صحبت میکنیم، تا زمانی که حموم نرفتی حق نداری هیچ کار کنی!
با تعجب و بهت به مادام که در اتاق رو به هم کوبید خیره شدم، بینیام رو به طرف زیر بغلم بردم، آروم بو کشیدم، بوی عرق نمیدادم که؟ بی خیال لباس هام رو در آوردم با خوشحالی درحالی که آهنگ میخوندم راهی حموم شدم، تا بحال انقدر خوشحال نبودم، انرژی نداشتم، دوروغ نگفتم!
romangram.com | @romangram_com