#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_36
اقدس با غم نگاهش کرد و با بغض ادامه داد :
- با این پاپوشی برام درست کرده حکمم اعدامِ اقدس، مادر نیستی و نکردی، مادر شو مادری کن برای یه دونه بچم که جون منِ، چند سباح دیگه که رفتی، یادت باشه یه زن اینجا فقط به امید تو و شیره جونشه که داره نفس میکشه، این بچه پاره تنمه، بعد من، میخوام بشه پاره تن تو، جگر گوشه تو، اقدس مادری کن، میکنی؟
اقدس درحالی که گریه میکرد سرش را در آغوش کشید و نزار گفت :
- جونم فداش، خدا عمرت بده بالاسرش باشی خودت زن!
سر به زیر انداخت و دانه اشکش روی شکمش ریخت و پیرهن صورتی کثیفش رنگ اشک به خود گرفت!
امیدش به جان کوچکی بود که در بطنش درحال شکل گیری بود، فرزند خودش بود، جانش بود،تمنای نفس های دیگرش بود، التماس ضربان های کند قلبش بود، همراز عقل بی عقلش بود، این کودک، همه چیزش از زندگی کثافت بارش بود، با صدای سوت نگهبان پی به اتمام زنگ تفریح برد و با اقدس راهی سلولِ نکبت بارش شد، زندگیش هر دَم در آنجا حرام میشد، این هم فدای یک تار موی فرزندش.
**********
فصل پنجم
روی تخت درحالی که لم داده بودم گوشیام را از روی پا تختی برداشتم و وارد اینستا شدم با دیدن تعداد لایک و کامنت ها ابروهام را بالا فرستادم مشغول دیدن تک به تکشان شدم :
- مبارکه بابا، مارک پوشم هست لعنتی
- جوون چرا نگفتی کلک نگران شیرینی نباش گدا
- اووه چه بلالی هم گرفته
- خودش چرا کامل نیوفتاده؟ ما که بخیل نیستیم
با تعجب تند تند کامنت ها رو رد میکردم، یعنی چی؟ وارد پیج خودم شدم و پست جدیدم رو دیدم با دیدن هیکل نصفه علی احسان که سینی بلال رو توی دستش گرفته بود آه از نهادم خارج شد، پس بگو این کامنت ها از کجا آب میخوره، لبخندی به لبم نشست با یاد آوری دیشب و خاطراتش دلم ضعف رفت، جون دلم، حواسم رفت پی یه کامنت که به دور از تمام کامنت ها تکست زده بود :
- ما فکر میکردیم مثل آب خوردن است فراموش کردن...!
گفتیم برود ما “فراموشش” می کنیم!
romangram.com | @romangram_com