#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_35
خندید بلالش رو بالا آورد و گازی بهش زد و بعد اینکه قورتش داد گفت :
- اینم بخاطر شما
با خنده بلالمون رو خوردیم بعد حساب کردنش سمت ماشین رفتیم، توی راه پشت ترافیک درحالی که به صندلی سرم رو تکیه داده بودم و چشم بسته از علی احسان پرسیدم :
- چرا فراموشم نکردی؟
سکوت کرده بود، انقدر که از انتظار جواب دادنش پشیمون شدم، جلوی در خونه نگهداشت، لبخندی به صورت خسته اش زدم و گفتم :
- شب خیلی خوبی بود، ممنونم ازت علی احسان!
و این اولین بار بود اسم جانان رو به زبونم میآوردم،چقدر شیرین تلفظ اسمی که عضوی از وجودم بود!
دستم رو به سمت دستگیره بردم و از ماشین پیاده شدم، به سمت در خونه رفتم و در رو با کلید باز کردم که صدام کرد :
- مهسا!
برگشتم و منتظر نگاهش کردم، نگاهش آروم بود، محکم بود، شمرده گفت :
- تو برام شبیه یه روز جمعه ای، اسفندی با سرماش،شبیه یه ویترین مغازه ای که توجه ام رو جلب خودش کرده هزارتا ماشینم از جلوش رد بشه نمیتونه توجهم رو ازش بگیره، تو برام مثل خودتی،تو شبیه هیچ کس نیستی اون هیچ کس نبودنت شده دلیل بودنت توی ذهنم!
لب هام قفل هم شده بود، نفس از کف رفته بود، دستام رو مشت کردم تا کلید از دست های بیجونم نیوفته پایین، با چشمای گرد نگاهش کردم، واقعا این حرف ها رو خودش زده بود؟ لبخندی زد و دستی تکون داد و گازش رو گرفت رفت و من مات سر جام موندم، از دست تو چیکنم؟ از دست تو این قلب دیونه و این عشق سرکشم؟ از دست تویی که هر لحظه شگفت زده ام میکنی! خدایا توان بده، من برای این امتحانت خیلی بیشتر از خیلی ضعیفم، انقدر که با هر حرفی که میزنه من جلوتر براش ضعف کنم!
**********
دستش را دور شکمش گرفت و به اقدس عصبی نگاه کرد :
- نالوطی چه ... زد به زندگیت
پوزخندی زد، مهم نبود، از این به بعدش مهم بود، با حسرت زمزمه کرد:
- هیچی به اندازه این بچه برام با ارزش نیست!
romangram.com | @romangram_com