#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_30
علی احسان دستی توی موهاش کشید و سرش رو کمی خم کرد تا من رو راحت تر ببینه و گفت :
- حق داری، هرچی بگی حق داری، ولی کار پیش اومد همین باعث دیر کردم شد
نگاهی به ساعتم کردم و گفتم :
- ترجیح میدم برم خونه
ابروهاش سخت هم رو درآغوش کشیدن :
- مهسا خانم، من این همه راه نیومدم که شما بزاری بری، اونم با دلخوری!
روم رو به طرف دیگه ای کردم و گفتم :
- من دلخور نیستم!
از ماشین پیاده شد و به کنارم اومد، یه دستش رو بند گردنش کرد و دست چپش رو بند جیب شلوارش، با کلافه گی گفت :
- د نشد د مهسا خانم، قرارمون سرجاشه، من که معذرت خواستم؟
پرو پرو تو چشماش نگاه کردم و گفتم :
- من که چیزی یادم نمیاد
خندید:
- خیلی خوب، من معذرت میخوام، پوزش میطلبم، عفو بفرمائید، حله؟
لبخند آرومی زدم و سر تکون دادم که با چشمای شفاش نگاهم کرد و گفت :
- بریم ؟
درحالی که به سمت ماشین میرفتم گفتم:
romangram.com | @romangram_com