#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_3

- من اینجام!

احمد به سرعت به سمت پشت صحنه رفت و با دیدن من حرصی دستی بر موهایش کشید و عصبی گفت:

- آخر من همه موهام رو از دست شماها از دست میدم، مهساجان، نیم ساعت دیگه باید روی سِن باشی، تو چرا هنوز حاضر نیستی؟

به چهره متفاوت خود در آینه نگاه کردم و آرام گفتم :

- نگران نباش، الان حاضر میشم

احمد سری تکان دادو تندی از کنارم گذشت و پیش بقیه رفت.

دست من درگیر بود، مانند دلم که جایی در میان تماشا چیان گیر کرده بود!

لباس مخصوصم رو تن زدم و خودم رو در آینه قدی نگاه کردم، یعنی امروز هم آمده بود؟

قلبمم چون خودم حس بازی گرفته بود و آماده بود، تا بر سر صحنه نگاه او برود.

کنار همکارانم ایستادم و با باز شدن پرده و صدای تشویق مردم به سمت سِن رفتیم، امان از نگاهی که در تمام مدت پُر شور مرا دنبال میکرد و برای لحظه ای چشم ازم برنمی داشت!

در تمامی مدت اجرا چشمام در هر لحظه‌ای که عقل غافل می‌شد، سرکشی می‌کرد و به چشمان سیه پسر خوش سیما خیره می‌شد، من هم دست کمی از چشمای بی جنبه ام نداشتم و پا به پای او، اون رو همراهی می‌کردم.

گاهی چنان احساساتم را در قالب دیالوگ هام فریاد می‌کشیدم که انگار می‌خوام صدام رو از فاصله دوری به پسر برسونم، آنقدر پُر احساس در نقشم فرو رفته بودم که تماشاچیان محو حرکات من در روی صحنه مانده بودند، نمی‌دونستند به کدام یک از حرکات من نگاه کنند، گل های رز رنگارنگ در آخر اجرا بود که بر سر روم ریخته می‌شد و صدای تشویق حضار تنها ملودی سالن تئاتر شهر شده بود، با همکارانم خدافظی کردم و شال بلندم را دور گردنم تنظیم کردم، جلوی ایستگاه اتوبوس ایستادم، نم باران با عقل و جانم بازی می‌کردم، دلم همانند بچگیم فانتزی هام رو می‌خواست، دلم می‌خواست که در این باران بتونم بازی کنم، بگم، بخندم، اصلا گور دنیا و آدم هاش، فقط امروزم را سفت بچسبم، محکم، آنقدر که نتواند از دستم فرار کند، راه گریزی نباشه، کاش می‌تونستم بی خیال تمام قانون ها و حرف ها و حکایات بشم و فقط خودم باشم،خودم!

نگاهی به ساعت مُچی بند چرم قهوه ای سوخته ام کردم، نیم ساعتی بود علاف و یک لنگه پا در این آب و هوا، خلوتی و تاریکی هوا، منتظر بی آر تی شده بودم، ماشین های رنگارنگ هر از گاهی با تک بوقی اعلان حضور می‌کردند، دلم یک نسکافه داغ در یک جایی آرام و موزیک ملایم و البته یک کیک شکلاتی میخواست، یک کتاب هم می‌خواست، همانند کتاب رومئو و ژولیت، یک عاشقانه داغ و نفس گیر، همانند طعم نسکافه هایم!

با صدای بوقی دست از فانتزی های همیشگی ام برداشتم و چشمم رو به ماشین مدل بالایی که اسمش رو هم نمی‌دونستم دوختم، چیزی در دلم فرو ریخت، استرس سر تا پام رو فرا گرفت، ماشین کمی جلوتر آمد و درست در مقابلم ایستاد، خاموش و آرام، رنگ سیاه ماشین و شیشه های دودی اش، اضطراب مزخرفم رو هم بیشتر می‌کرد، با صدای بوق دوم که نواخته شد، از ترس شونه هام به بالا پرید و هین کوتاهی از لبان برق خوردم خارج شد، شیشه کمک راننده پایین اومد و نفس در سینه‌‌ام حبس شد، گاهی همانند حالا دلم یک آغوش می‌خواست، برای فرار از ترس های همیشگی و بیهوده ام، برای گریه های گاه و بی گاه شبانه ام، درست مثل حالا، دلم گیر آغوشی بود که سالیان سال بود از آن محروم مانده بودم!

چهره همان پسر در مقابل چشمانم نقش بست، صورت استخوانی و کشیده گندمگون، چشمان خمار سیاه اش و بینی ایتالیایی اش، لب های زاویه دارش، چانه مستطیلی اش، موهای مجعد و قهوه ایش، همگی اجزاء تشکیل دهنده چهره پسری بودند که ماه ها بود دلبر دل من شده بود بی آنکه خبر از راز من داشته باشه، دست هام لرزش گرفته بود ضربان قلب لامروتم هم روی هزار بود، آنقدر بلند که حس می‌کردم پسر با آن چشمان مرموز و لبخند کج گوش آن لبان لعنتی اش، می‌شنود!

دستپاچه قدمی به عقب رفتم که پایم به میله صندلی های ایستگاه گیر کرد و بر روی صندلی فرود آمدم و آه از نهاد ام خارج شد، دلم این بار واقعا گریه می‌خواست، از خودم و دست و پا چلفتگی ام حرصم گرفته بود، هر چه ناسزا بود نثار خودم و قلب بی جنبه ام کردم و چشمام رو از پسر گرفتم و به زمین دوختم تا بلکه پی کارش برود، هرچند کارم خلاف میل قلبی ام بود و امان از قلبم!

- ببخشید خانم!


romangram.com | @romangram_com