#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_2
درمیان راه، در راهروی طولانی کاباره عطر گس و سردی به مشامش خورد
لبخندی از سر رضایت زد، زودتر از آنچه که فکرش را میکرد مرد را به دام دل انداخته بود!
در میانه راه ناگهان دستی متوقفش کرد...
*
با خنده شلوارش را برتن زد و کمربند چَرمش را بر روی کمرش چِفت کرد، با حوصله دکمه سر آستینش را بست و نگاهش را به تن ملحفه پوش شعله داد:
-پاشو برو یه دوش بگیر!
شعله با سیاست مخصوص به خودش به سمت مرد جوان رفت و درحالی که دستش را دور گردن مرد آویزان کرده بود تنش را به تنِ سوزان او چسباند:
- نمی شه نری؟
مرد لبخندی زد و دست از بستن دکمه هایش کشید و کمر اورا در بر گرفت در حالی که در عسلی نگاهش غرق میشد اورا به سمت تخت هدایت کرد و با خماری لب زد:
- نمی رم
**********
فصل دوم
در آینه به تصویر خودم خیره شدم، چند دقیقه دیگر باید به صحنه میرفتم و مانند تمام سال های زندگی ام نقش بازی میکردم، حرفه ای بودم دیگه!
با صدای احمد《کارگردان تئاتر》 از آینه فاصله گرفتم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com