#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_26
دستانم را هل داد و بی جان بر روی زمین افتادم و پتک بزرگی بر سرم خورده بود، با بغض به چشمانی که روزی خدای بر روی زمین بود خیره شد و گفت :
- علیرضا، بالاخره یه جا پس میدی، باورکن، من نمیبخشمت، عشقم به تو واقعی بود!
پوزخندی زد و با سر اشاره ای به ماموران زد و ماموران به سمت شعله مانند مور و ملخ آمدند و اورا در حصار خودشان گرفتند و او بازنده به کفش هایی که از او دور میشدند چشم دوخته بود و لبانش خشک شده بود و چشمانش دو دو میزد، اشکی روی گونه اش ریخت و آرام زمزمه کرد :
- عشقم به تو واقعی بود!
زمانی که کفش از دیده اش محو شد، تن به دستان ظالمانی که با باتوم بر تن بی جانش میزدن و راهی ماشینش میکردند سپرد، همه چی ناجور شد و در یک آن خم شد و پیپ شکسته علیرضا را برداشت و با التماس رو به یکی از ماموران که با خشکی نگاهش میکرد گفت :
- میشه برش دارم؟ توروخدا!
مرد کمی نگاهش بین پیپ و شعله در گردش رفت و با اکراه سری تکان داد و با باتن هلش داد و گفت :
- راه بیوفت!
و در ماشین نشاندنش، شعله خسته چشمانش را بست و سرش را به صندلی تکیه داد، کاش دنیا همین جا به اتمام برسد، لگدی که در شکمش خورد هوشیارش کرد، نه، زندگی همین جا بود، درست در رحمش موجودی بود که تمام زندگیاش بود، دستانش را دور شکمش حلقه کرد و در دل نالید:
- هیش آروم باش مادر، بابات نخواستت، من که هستم؟
**********
گوشیم زنگ میخورد، توی کیفم بود و حس و حال گشتن رو نداشتم، گذاشتم به حال خودش بمونه!
راننده با بی حوصلگی گفت:
- گوشی کیه؟ ساکتش کنید دِ
لب گزیدم آروم گفتم :
- ببخشید
از توی کیفم تند تند مشغول گشتن گوشیم شدم، با پیدا کردنش دیدن شماره ناشناس ابروهام رو بالا فرستادم، با تردید جواب دادم:
romangram.com | @romangram_com